نام کتاب: گوسفندان سیاه
از دیدن هکر، که بر پا جهید، دولا شد و پتو را بزور کنار زد، جا خوردم. آستینش را چسبیده بودم، و دانستم که چرا تمام آن مدت می ترسیدم. او فریاد زد: «بزن بریم... بزن بریم... من که رفتم دارم میروم به آن خیابان...» بیرون کنارش ایستاده بودم و بطری در دستم بود. هکر زیرلبی گفت: «ما رفتیم. میخواهم آن مسیر را تا ته اش بروم، درست تا نقطه ای که آن خانه قرار دارد! جلویش دروازه‌ی آهنی قهوه ای رنگی هست، و «او» بالای پله ها زندگی می کند و...» فورا سرم را دزدیدم چون که گلوله ای سوت زنان از کنارم به خاکریز خورد و درست همان جا که بطری قرار داشت فرود آمد.
هکر کلمات بریده و پریشانی را نجوا می کرد، در چهره اش نگاه سرخوشانه‌ی متین و حالا آرام و زلالی بود و شاید هنوز فرصت بود تا او را همان طور که خود دستورش را داده بود به عقب فرا بخوانم. از مِن و مِن‌هایش، فقط کلمات مشابهی دستگیرم شد، بارها و بارها تکرار کرد:
«ما که رفتیم - سعی نکن مانعم بشوی. دارم به جایی می روم که محبوبم آنجا خانه دارد...»
احساس یک بزدل واقعی را داشتم که آنجا روی زمین بطری به دست قوز کرده بودم، و احساس گناه از هوشیاری ام - هوشیاری‌ای، بی رحمانه. اما هکر را سر مستی متین و بی نهایت مطبوعی فرا گرفته بود. او یکراست راه خطوط دشمن را از لابلای ساقه های سیاه آفتابگردان و ویرانه کلبه های روستایی در پیش گرفت؛ خوب تماشایش کردم، داشت سیگار میکشید.
در حالیکه بطری دستم بود، آهسته گفتم، «ستوان، بیا و یک نوشیدنی

صفحه 75 از 100