نام کتاب: گوسفندان سیاه
در انتهای یک خیابان زندگی می کرد. آخرین باری که در مرخصی بودم پاییز بود، حال و هوای واقعاً پاییزی، اواخر نیم روز، و نمی توانم وصفش کنم که چه خیابان زیبایی بود.» شور و حالی به وجد آمده، سرگشته و تا حدی دیوانه وار به چشمانش دوید، و احساس رضایت می کردم که در میانه ی آن سرخوشی قادر نبودم حرفش را قطع کنم. حرفهایش را از سر گرفت. دستهایش را طوری حرکت میداد مثل آدمی که تقلا می کند شکل چیزی را بکشد بدون آنکه بداند چطور. حرکاتش برایم مفهوم بود که برای توصیف آن خیابان به دنبال کلمات مناسب می گشت. لیوانها را پر کردم، به اتفاق نوشیدیم، دو مرتبه پرشان کردم؛ و باز نوشیدیم...
با لحن خشکی که ذره‌ای لکنت داشت گفت: «همه‌ی خیابان را طلا گرفته بودند - شوخی نمیکنم، راست است، درختانی سیاه با آب طلا؛ و در آن طلا برق لرزانی به رنگ آبی خاکستری. همان طور که آرام در مسیر آن خیابان زیر درختانی که تا دم آن خانه ادامه داشتند قدم میزدم، سرمست بودم. احساس می کردم انگار آن زیبایی خیال انگیر پیله ای را دورم تنیده؛ و من با سرخوشی زودگذری که مختص زندگی ما آدمهاست جرعه می زدم. منظورم را گرفتی؟ آن قطعیت جادویی ناباورانه مرا حرکت میداد... و... و...»
هکر برای لحظه ای ساکت ماند، چرا که از قرار معلوم دو مرتبه به دنبال لغات می گشت. کنیاک بیشتری ریختم و ما گیلاس ها را بهم زدیم و نوشیدیم. در همان لحظه‌ی معین، نیمه‌ی پایینی بطری روی خاکریز هم متلاشی شد و با سماجت دیوانه واری تکه های شیشه از پس هم به آبه راه سرازیر شد.

صفحه 74 از 100