حالا سرت را بر شانه ای نرم تکیه داده ای و بوی موهایش مستت کرده... نه؟» این مرتبه او بود که لیوانها را پر کرد، و با این دو نوشیدنی بطری به ته رسید. هکر با نگاه غمدار هراس آوری به اطراف نظری انداخت. «آه، دیواری هم نداریم که بطری ها را بیندازیم طرفش، یک لحظه صبر کن ببینم.» یکدفعه با خنده ای وحشی و بی پروا فریاد زد: «به رفقای آنور خط ما هم باید چیزی برسد، بگذار او هم بختش را امتحان کند.»
راه افتاد و بطری را در محلی گذاشت که هر بار گلوله ی تک تیرانداز به آنجا اصابت کرد و تا آمدم مانعش بشوم بطری دیگری را از گنجهی بارمان بیرون آورد و بازش کرد. لیوان هایمان را پر کرد. و ما لیوانها را بهم زدیم و در همین لحظه از بیرون، روی خاکریز، صدای نرم «پینگ» آمد: با هراس سر بالا کردیم و دیدیم که چطور در یک لحظه آن بطری استوار نسبتا محکم سر جایش بود و در ثانیه ی بعدی نیمه ی بالائی اش پرید؛ و نیمه ی پایینی هنوز پا بر جا بود. تکه های بزرگ شیشه به آبهراه پیش پای ما قل خورد؛ و من به یاد می آورم که همه چیز وحشتناک بود، وحشتناک از لحظه ای که بطری متلاشی شد.....
در همین لحظه بی تفاوتی عمیقی وجودم را گرفت. بله، ترس در همان حال بی تفاوتی به هکر، بمحض آنکه لیوان هایمان را پر می کرد کمک کردم تا دومین بطری را هم خالی کرد. می توانم بگویم هکر هم ترسیده بود؛ چشم های بی قرارمان از هم دوری می کرد؛ و آن روز از من ساخته نبود وقتی حرف آن دختر را پیش می کشید حرفاش را قطع کنم...
هکر با نگاهی به دور دست پشت سرم بی مقدمه گفت: «می دونی، او
راه افتاد و بطری را در محلی گذاشت که هر بار گلوله ی تک تیرانداز به آنجا اصابت کرد و تا آمدم مانعش بشوم بطری دیگری را از گنجهی بارمان بیرون آورد و بازش کرد. لیوان هایمان را پر کرد. و ما لیوانها را بهم زدیم و در همین لحظه از بیرون، روی خاکریز، صدای نرم «پینگ» آمد: با هراس سر بالا کردیم و دیدیم که چطور در یک لحظه آن بطری استوار نسبتا محکم سر جایش بود و در ثانیه ی بعدی نیمه ی بالائی اش پرید؛ و نیمه ی پایینی هنوز پا بر جا بود. تکه های بزرگ شیشه به آبهراه پیش پای ما قل خورد؛ و من به یاد می آورم که همه چیز وحشتناک بود، وحشتناک از لحظه ای که بطری متلاشی شد.....
در همین لحظه بی تفاوتی عمیقی وجودم را گرفت. بله، ترس در همان حال بی تفاوتی به هکر، بمحض آنکه لیوان هایمان را پر می کرد کمک کردم تا دومین بطری را هم خالی کرد. می توانم بگویم هکر هم ترسیده بود؛ چشم های بی قرارمان از هم دوری می کرد؛ و آن روز از من ساخته نبود وقتی حرف آن دختر را پیش می کشید حرفاش را قطع کنم...
هکر با نگاهی به دور دست پشت سرم بی مقدمه گفت: «می دونی، او