نام کتاب: گوسفندان سیاه
با لحن آرامی گفتم: «چیز زیادی برای گفتن ندارم.» و آنوقت او را نگاه کردم، کمی کنیاک ریختم، منتظر شدم؛ و بعدش ما به اتفاق جرعه‌ای خوردیم و چیز عجیب اینکه خنکی آن نوشیدنی آتشین مثل رودی از طلای تیره گون درونمان به جریان افتاد. محجوبانه به حرف آمدم:
«میدونی، من جوان تر از توام و کمی دل مرده تر. در مدرسه شانسی نداشتم و خب، ناچار بودم ترک تحصیل کنم و کاری دست و پا کنم، مرا پیش یک *کمدساز* گذاشتند. اولش خیلی سخت بود، اما روز به روز، با گذشت یک سالی، یواش یواش کار جذبم کرد. سر و کار با چوب حالت بی نهایت نشاط آوری به آدم می دهد. طرحی را خودت بر چند کاغذ سفید خوشگل میکشی، چوب را آماده می کنی، الوارهای دانه ریز و پاکیزه؛ و آنوقت با وسواسی دلپذیر شروع می کنی آنها را رنده کردن در حالیکه تراشه های چوب روانه‌ی حلقات می شود. بگمانم درست و حسابی کمدساز قابلی شده بودم، اما در نوزده سالگی مرا فراخواندند؛ و هیچ وقت اولین شکی که دم دروازه های سربازخانه دچارش شدم ولم نکرد. حتی تا الان، بعد از شش سال، و همین است که زیاد حرف نمی زنم...» سرخ شده بودم، این طولانی ترین خطابه‌ی سراسر عمرم بود.
هکر دردمندانه نگاهم کرد: «می فهمم، از اسمش خوشم آمد: «کمدساز.»
بی مقدمه گفت: «تا الان معشوقه ای داشته ای؟» لحن صدایش را بالا برد، و من بار دیگر دانستم که باید حرف هایش را قطع کنم. «ابدا، هیچوقت؟ تا
بد نیست دانید که پدر خود هاینریش بل کمد ساز و مجسمه ساز بود.

صفحه 72 از 100