تشک کاهی مان لمیده بود. بیرون سکوت مطلقی جریان داشت، اما این سکوت بدیمن و کرختی بود، سکوتی دلهره آور، و از دستان هکر وقتی که سیگار تازه ای را با سیگار قبلی گیراند، خواندم که بر لبه ی تخت آمده مضطرب و هراسان است: ما همگی می ترسیدیم، هر آدمی که هنوز زنده بود می ترسید.
یکدفعه صدای خفیف و تند و ناگهانی گلولهی تک تیرانداز که همیشه بر لبهی خاکریز اصابت می کرد در گوشهای ما پیچید، و با همین صدای ملایم، سکوت مرعوب کنندگی اش رخت بر بست. دو نفری، یک نفس خنده ی مان ترکید؛ هکر بر پا جهید، چند قدمی برداشت، و مثل بچهای فریاد زد: «هورا، هورا، حالا موقع نوشیدنیه، به سلامتی رفیق تک تیراندازمان که همیشه یک نقطه را نشانه می گیرد و هر بار تیرش به خطا میرود!»
دستگیره صندوق را آزاد کرد، با دست بر شانه ام زد و با حوصله معطل ماند تا چکمه هایم را از نو پایم کردم و مهیا شدم برای ضیافت نوشیدنی مان. هکر دستمال تمیزی بروی صندوق انداخت و دو سیگار قهوه ای روشن با درازی چشمگیر از جیب سینه اش بیرون کشید.
خندید: «از خیر دو تا چیز نمی شود گذشت، کنیاک و سیگار خوب.» ما لیوان هایمان را بهم زدیم، نوشیدیم، و با لذت محتاطانه و خلسه آوری سیگار دود کردیم.
هکر داد زد: «نظرت چیه که برای تنوع حرفی بزنیم، یا ا... از خودت چیزی بگو.» نگاهی جدی به من کرد. «تو چیزهایی میدانی؟ تو هیچ وقت کلمهای نگفته ای، همه اش می گذاری من وراجی کنم.»
یکدفعه صدای خفیف و تند و ناگهانی گلولهی تک تیرانداز که همیشه بر لبهی خاکریز اصابت می کرد در گوشهای ما پیچید، و با همین صدای ملایم، سکوت مرعوب کنندگی اش رخت بر بست. دو نفری، یک نفس خنده ی مان ترکید؛ هکر بر پا جهید، چند قدمی برداشت، و مثل بچهای فریاد زد: «هورا، هورا، حالا موقع نوشیدنیه، به سلامتی رفیق تک تیراندازمان که همیشه یک نقطه را نشانه می گیرد و هر بار تیرش به خطا میرود!»
دستگیره صندوق را آزاد کرد، با دست بر شانه ام زد و با حوصله معطل ماند تا چکمه هایم را از نو پایم کردم و مهیا شدم برای ضیافت نوشیدنی مان. هکر دستمال تمیزی بروی صندوق انداخت و دو سیگار قهوه ای روشن با درازی چشمگیر از جیب سینه اش بیرون کشید.
خندید: «از خیر دو تا چیز نمی شود گذشت، کنیاک و سیگار خوب.» ما لیوان هایمان را بهم زدیم، نوشیدیم، و با لذت محتاطانه و خلسه آوری سیگار دود کردیم.
هکر داد زد: «نظرت چیه که برای تنوع حرفی بزنیم، یا ا... از خودت چیزی بگو.» نگاهی جدی به من کرد. «تو چیزهایی میدانی؟ تو هیچ وقت کلمهای نگفته ای، همه اش می گذاری من وراجی کنم.»