نام کتاب: گوسفندان سیاه
نگرانی در صحبت هایمان قوت گرفت، رضایت کمرنگ درون چشمهای ما با اندوه و کینه گره خورد؛ و آن وقت، همان طور که حدس زده اید، ته خالی بطری نمایان شد، هکر بطرز غیرقابل وصفی غمگین شد، چشمانش به مانند صفحات مدور ماتی به طرفم چرخید، و با لحن بی حال تقریبا دوگانه‌ای نجوایش را از سر گرفت: «آن دختر، می دونی، در انتهای یک خیابان زندگی می کرد، و این آخرین باری که مرخصی داشتم...»
این برایم هشداری بود که حرفش را قطع کنم. سرد و خشن گفتم: «ساکت شو، شنیدی؟» خودش بمن گفته بود: «وقتی که من شروع به حرف زدن از دختری کردم که در انتهای خیابانی زندگی می کند، نوبت توست که به من بگویی خفه شوم، فهمیدی؟ تو باید، باید!»
و من از دستور او فرمان می بردم، هر چند که بی رحمی بود، چون هر بار به هکر آن را گوشزد کردم، سررشته ی حرف هایش کور شد، برق چشم هایش پرید، جدی و هوشیار شد و اطراف دهانش چین های کهنه‌ی تلخکامی از نو ظهور می کرد.
اما آن روز بخصوص، روزی که در موردش صحبت می کنم، همه چیز غیرعادی بود. برایمان زیر جامه فرستاده بودند، زیر جامه های تر و تمیز، با آذوقه‌ی تازه ای از کنیاک. اصلاح کرده بودم و حتی تا آنجا پیش رفتم که پاهایم را در قوطی حلبی شستم: در حقیقت، عملا حمام می گرفتم، چرا که آنها برایمان جورابهای نویی فرستاده بودند، جورابهائی با حاشیه های سفید که هنوز واقعاً سفید و پاکیزه بودند...
هکر در حالی که سیگار می کشید و مرا تماشا می کرد به پشت بر

صفحه 70 از 100