نام کتاب: گوسفندان سیاه
شعری از *ورلاین* هستی. کفشهای خیلی راحت و نرمی به پا داری، و آن وقت، وقتی که رنگ غروب بر ابرهای مات افتاد، پا کشان راهی خانه می شوی؟ منظورم را می فهمی؟ تو پاهایت را بر برگهای خیس می کشی و به چهره ی دخترکانی که از مقابل می آیند نظر می کنی...» او گیلاس ها را پر کرد، دستهایش متانت دست دکتر مهربانی را داشت که مشغول جراحی کودکی باشد، ما لیوانهایمان را بهم زدیم و نوشیدیم... «شاید یکی از دخترها به تو لبخند زد، تو هم با لبخند جوابش را دادی؛ و هر دو نفرتان بی آنکه برگردید راهتان را در پیش می گیرید. خرده لبخندی که رد و بدل می کنید هیچ وقت نمی میرد، هیچ وقت، این را از من داشته باش... این شاید برای زمانی که توی آن دنیا دوباره بهم برخوردید، یک علامت شناسایی باشد..... همین یک لبخند بی معنی....»
در چشم هایش برق جوان و اسرار آمیزی ظهور کرد، نگاهی به من انداخت و خندید؛ و من هم لبخندی زدم. بطری را گرفت و برایم ریخت. پشت هم، سه یا چهار لیوان نوشیدیم، و براستی که هیچ توتونی خوشتر از وقتی که با عطر مطبوع کنیاک بیامیزد مزه ندارد.
در مواقع آتش بس، گلوله ی تک تیرانداز دم به دم به یادمان می آورد که آن دقایق، بی رحمانه دارد به سر می رسد؛ و پشت کیف و لذت آن ساعات دوباره آن هراس بیرحمانه از موجودیتمان قرار داشت که منتظر بود با پوسته ترکاندنی به بیرون پرتمان کند: فریاد هشدار دهنده ی دیدبان، فرمان حمله یا عقب نشینی. شروع کردیم به تندتر نوشیدن، تشویش و
Verlaine

صفحه 69 از 100