نام کتاب: گوسفندان سیاه
در مورد جنگ، از زمان حال، گفتنی ها را گفته بودیم. تا دلتان بخواهد بدون تعارف توی قیافه های هراسان، دندانهای باز بچشم دیده بودیم، تا دلتان بخواهد بوی گند نفسهایشان دلمان را بهم زده بود و در همان حال، در دل شب های تاریک، مابین خطوط ما و دشمن، زجه های زخمدار به دو زبان به گوشمان خورده بود. از ته دل از این هم منزجر بودیم که قادریم دل به مناجات هایی بسپاریم که، مانند حباب‌های صابون، از کنار بقایای افراد هر دو طرف متصاعد میشد تا به یک مأموریت فضیلت و تبرک ببخشد.
آینده هم نمی توانست موضوع بحث باشد. آینده، تونل تنگ و تاریکی پر از گوشه های تند و تیز بود که با سر به آن میخوردیم، و با هراسش گذران می کردیم، چرا که موجودیت دهشتباری در ما، به عنوان سربازانی که می بایست در آرزوی جنگی باخته سر کنیم، ته دلهایمان را خالی کرده بود.
از گذشته حرف می زدیم؛ راجع به آن ته مانده‌ی ناچیزی که بزرگترهای ما اسمش را زندگی گذاشته اند، راجع به تمام آن حوضچه های بی نهایت ریز حافظه های انسانی که محدوده های بدنه در حال فساد جمهوری *ویمار* و *هیولای پوشالی و پف کرده* یک ملت را در خود جای می داد که حقوق و مزایایش باید از جیب های ما پرداخت می شد.
هکر گفت: «کافه کوچکی را تجسم کن، زیر چند تا درخت، می گیریم توی پاییز. بوی نم و برگهای پوسیده در هوا، و تو در حال ترجمه ی
Wiemar:شخصی که قبل از به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان حاکم بود.<br />منظور شخص آدلف هیتلر است

صفحه 68 از 100