نام کتاب: گوسفندان سیاه
می کرد دو گیلاس اشناپسمان را برق می انداخت: آبخوری های زمخت و توپری که به اندازه‌ی توتون‌هایمان هوایشان را داشتیم. در فاصله ای که هکر بسته های بزرگ سیگار را از تورفتگی های داخلی جیبش بیرون می آورد، من هم آماده می شدم.
بیشتر مواقع بعداز ظهر بود که پتوی آویزان جلوی سنگر مان را کنار زده بودیم و هر از گاه ذره هایی از آفتاب ولرم پاهایمان را گرما میداد..
به هم نگاهی می کردیم، گیلاس هایمان را بهم میزدیم، جرعه ای می نوشیدیم و سیگار می کشیدیم. سکوت ما خلسه ی موقرانه ای داشت. تنها آثار دشمن، صدای گلوله‌ی تک تیراندازی بود، که با وقت شناسی دقیق و در فاصله های منظم، درست در کنار اشعه های آفتاب که بر خاکریز مقابل ورودی سنگر ما فرود آمده بود، به زمین اصابت می کرد. گلوله ها با صداهای آنی و تا حدی دلنشین «فلاپ» به زمین سست فرو میرفتند. این صدا اغلب مرا به یاد حرکات خفیف، سراسیمه و محتاط یک موش صحرایی می انداخت که در بعدازظهری آرام از عرض یک کانال می گذرد. در مورد این صدا چیز تسلی بخشی وجود داشت، به این سبب که خاطر جمعی مضاعفی به ما می داد که این ساعات خوش گواری که حالا در آن بسر می بریم خیال باطل نیست، بخشی از واقعیت زندگی ماهاست.
فقط از پی گیلاس چهارم یا پنجم به حرف می آمدیم. این جرعه های معجزه آسا، از لابلای تکه های فرسوده‌ی قلبمان، حال و هوای غریبانه ی کمیابی را زنده می کرد که بزرگترها، نام نوستالژی را بر آن نهاده‌اند.

صفحه 67 از 100