نام کتاب: گوسفندان سیاه
لابلای بطری های خاکستری - سفید اشناپس سیب زمینی، دو بطری کنیاک اصل فرانسه جا خوش کرده بود که تا آن وقت از آن معرکه تر را مزه نکرده بودیم. در برخی موقعیت ها که وصفش مشکل است، در مواقع آتش بس، با گذر از هزار توی همان جنگل خلافکاری و با هزار جور کلک، توی سنگرهای خط مقدمی ما که درونشان با شپش و کثافت و سرخوردگی سر و کله میزدیم، هنسی اصل هم گیر می آمد. جوانترها مثل بچه هایی که رنگشان برای شیرینی جات می پرد، فقط به شنیدن اسم اشناپس ها لرز به جانشان می افتاد و ما در عوض سهمی از این اکسیر طلایی، به آنها شکلات و آبنبات می دادیم و به گمان من کمتر معامله ای به این حد می توانست رضایت طرفین را جلب کند.
هکر بعد از آنکه دکمه‌ی یقه‌ی تمیزش را می انداخت - اگر دکمه ای بجا مانده بود - و دستهایش را به حالتی شهوانی به چانه‌ی تازه اصلاحش می کشید، طبق معمول می گفت: «زود باش.» من به آرامی بلند می شدم و از اعماق سایه های سنگر مان می آمدم بیرون، با بی حالی پره های کاه روی یونیفرم ام را برس میزدم و خودم را وقف یگانه تشریفاتی می کردم که هنوز می توانستم برایش انرژی کافی فرا بخوانم: موهایم را شانه میزدم و خیلی آرام با وسواس وقت گیر غیر معمولی دست هایم را در آب اصلاح هکر میشستم - مقداری تفاله‌ی قهوه‌ی شناور درون یک قوطی حلبی. در فاصله ای که هکر صبورانه تأمل می کرد تا به وضع ناخن هایم برسم، اول یکی از آن صندوق های مهمات را به حالت یک جور میز، مابین هر دو نفرمان جا میداد و آن وقت دستمالش را بیرون می آورد و شروع

صفحه 66 از 100