نام کتاب: گوسفندان سیاه
است. آن دیگران که اصلا نمی فهمند. یک مارک میدهد به من، دست و دل باز است، می گویم: «گوش کن رفیق، بگیرش، یک سکه، نه یک مارک، میفهمی؟»
دوباره بد می فهمد. اما جای شکر دارد که لااقل بد می فهمد؛ رفیق، از این معرکه که زنده خلاص شوم، جبران می کنم.
رویش یک سکه دیگر هم می گذارد کف دستم، دوره گردها مرامشان همین است، اضافه تر می دهند و لااقل بد می فهمند.
نوزده دقیقه و نیم از ساعت یک گذشته که خودم را بالای پله ها رسانده ام. اما هنوز نباید غفلت کرد، بی اندازه باید مراقب باشم. قطار دارد می آید، سیاه و غران بر زمینه ی افق خاکستری رنگ شهر. با دیدنش دیگر قلبم به تپش نمی افتد. اما بوقت خودم را اینجا رساندم، مهم همین است. علی رغم همه ی موانع، موفق شدم بوقت اینجا باشم.
از آن مردک باتون بدست خوب فاصله دارم، جمعیت دورش را گرفته، ولی حالا مثل اینکه مرا دید. دارد به تقلا می افتد، او به هراس افتاده، به افرادش که توی آلونک نگهبانی منتظرند دارد علامت میدهد، آنها دارند می آیند، چیزی نمانده دستشان به من برسد، اما من به چهرهایشان پوزخند میزنم، چون که قطار وارد ایستگاه شده و پیش از آنکه دستشان به من برسد، او در آغوشم است، معشوقه ام، و همه دار و ندارم در این دنیا اوست و یک بلیط ورودی سکوی قطار، آن دختر و یک بلیط باطل شده‌ی سکوی قطار...

صفحه 64 از 100