باید خیلی احتیاط کرد، مثل بارهای قبل چیزی نمانده بود گیشه ی بازرسی را رد کنم. اما آنها همه جا حی و حاضرند. درست موقع رد شدن دیدم نه بلیط ورودی سکو را دارم و نه حتی یک سکه. از یک، هفده دقیقه گذشت، سه دقیقه ی دیگر قطار می آید. دارند عصبی ام می کنند. می گویم: «نمی شود این ساعت را قبول کنید.» مردک با تحقیر نگاهم می کند. «محض خاطر خدا قبولش کنید.» او مرا به عقب هل می دهد. حضرات کنترل چی مات من شده اند. خبری از آنها نمی رسد، امیدی نیست، ناچارم برگردم. شد هفده دقیقه، و سی ثانیه.
بلند می گویم: «یک ساعت! به عوض یک سکه! یک ساعت بدون مورد، نه از آن سرقتی ها. ساعتی که مال پدرم بود.» همه مرا به جای آدم های دیوانه و خلافکار می گیرند. این آدم ها هیچ کدامشان ساعت را از من قبول نمی کنند. شاید پلیس خبر کردند. باید بگردم پی دوره گردها. دست کم آنها خیری به آدم می رسانند. بساطشان همان پایین است. یک و هیجده دقیقه. کم مانده منفجر شوم. امروز آیا از آن روزهاست که قطار را از دست میدهم؟ همان روزی که او بناست بیاید؟ «ورود، یک و بیست دقیقه ی بعداز ظهر، آنجا.»
پیش اولین دروه گردی که می رسم، می گویم: «هی، رفیق، این ساعت را بگیر و عوضش یک سکه بده، اما زود باش، زود.» مات می شود، حتی او هم. می گویم: «گوش کن رفیق، یک دقیقه بیشتر وقت ندارم، میفهمی؟»
او می فهمد، البته بد میفهمد، اما اقلا سعی می کند بفهمد، دست کم چیزی هست که مورد بدفهمی قرار گیرد. اقلا این هم نوعی فهمیدن
بلند می گویم: «یک ساعت! به عوض یک سکه! یک ساعت بدون مورد، نه از آن سرقتی ها. ساعتی که مال پدرم بود.» همه مرا به جای آدم های دیوانه و خلافکار می گیرند. این آدم ها هیچ کدامشان ساعت را از من قبول نمی کنند. شاید پلیس خبر کردند. باید بگردم پی دوره گردها. دست کم آنها خیری به آدم می رسانند. بساطشان همان پایین است. یک و هیجده دقیقه. کم مانده منفجر شوم. امروز آیا از آن روزهاست که قطار را از دست میدهم؟ همان روزی که او بناست بیاید؟ «ورود، یک و بیست دقیقه ی بعداز ظهر، آنجا.»
پیش اولین دروه گردی که می رسم، می گویم: «هی، رفیق، این ساعت را بگیر و عوضش یک سکه بده، اما زود باش، زود.» مات می شود، حتی او هم. می گویم: «گوش کن رفیق، یک دقیقه بیشتر وقت ندارم، میفهمی؟»
او می فهمد، البته بد میفهمد، اما اقلا سعی می کند بفهمد، دست کم چیزی هست که مورد بدفهمی قرار گیرد. اقلا این هم نوعی فهمیدن