آقا می گوید که فقط نمایشش را بازی کند: همه اش حقه ی بزرگی است، حقهی کثیف بزرگ. خوب که نگاهشان کنی میفهمی که گرسنه هم هستند؛ که محتاج چای، توتون و شراب اند؛ حالت چهره هایشان آدم را وا می دارد تا آخرین پیرهن خود را برایشان به حراج بگذارد.
هر که باشد از سالها حقهی بزرگی که از آنها خورده گریه اش می گیرد، باید گریه کنم، چیز فوق العاده ای است این گریه، یک جایگزین برای شراب، توتون، نان، و شاید یک جایگزین برای لحظه ای که آن تک ثانیه هم نه می کشد و همه اش بیست و چهار ساعت ناامیدی می ماند، ساعات مطلق ناامیدی.
البته که در تراموا گریه نمیکنم، باید خودم را جمع کنم، جدا باید جلوی خودم را بگیرم، آنها نباید متوجه چیزی شوند؛ در ایستگاه هم باید احتیاط کرد، حتم دارم همان اطراف، افرادشان پنهان شده اند. «از همه مهم تر، امنیت یک مأمور دولت در خطر است، سکوی 4ب.» باید بی نهایت مراقب بود. آن جور که این خانم راننده نگاهم می کند دستپاچه میشوم. چند بار میپرسد: «بلیطها؟» از من چشم برنمی دارد و من راستش یکی دارم؛ می توانم آنرا بکشم بیرون و بگیرم زیر دماغش، از خودش خریدم، اما مثل اینکه یادش رفته، با نگاه به من سه بار می گوید: «بلیطها؟» سرخ میشوم، به خدا یکی دارم. او روی خودش نمی آورد و هر کس خیال می کند: «یعنی این یارو یک بلیط هم ندارد، سر شرکت نقلیه دارد چه کلاهی می گذارد.» و من مثل همیشه آخرین بیست فنیکم را خرج کرده ام، و فقط یک بلیط دارم...
هر که باشد از سالها حقهی بزرگی که از آنها خورده گریه اش می گیرد، باید گریه کنم، چیز فوق العاده ای است این گریه، یک جایگزین برای شراب، توتون، نان، و شاید یک جایگزین برای لحظه ای که آن تک ثانیه هم نه می کشد و همه اش بیست و چهار ساعت ناامیدی می ماند، ساعات مطلق ناامیدی.
البته که در تراموا گریه نمیکنم، باید خودم را جمع کنم، جدا باید جلوی خودم را بگیرم، آنها نباید متوجه چیزی شوند؛ در ایستگاه هم باید احتیاط کرد، حتم دارم همان اطراف، افرادشان پنهان شده اند. «از همه مهم تر، امنیت یک مأمور دولت در خطر است، سکوی 4ب.» باید بی نهایت مراقب بود. آن جور که این خانم راننده نگاهم می کند دستپاچه میشوم. چند بار میپرسد: «بلیطها؟» از من چشم برنمی دارد و من راستش یکی دارم؛ می توانم آنرا بکشم بیرون و بگیرم زیر دماغش، از خودش خریدم، اما مثل اینکه یادش رفته، با نگاه به من سه بار می گوید: «بلیطها؟» سرخ میشوم، به خدا یکی دارم. او روی خودش نمی آورد و هر کس خیال می کند: «یعنی این یارو یک بلیط هم ندارد، سر شرکت نقلیه دارد چه کلاهی می گذارد.» و من مثل همیشه آخرین بیست فنیکم را خرج کرده ام، و فقط یک بلیط دارم...