دارد. کسی منکرش نیست که هر ساعت برای خودش قیمتی دارد؛ شاید این کفاف مسیر برگشتم را بدهد؛ راننده ی تراموا شاید آدم خوش قلبی باشد و ساعت را بابت کرایه قبول کند؛ شاید، شاید هم مسیر برگشتم دو تا بلیط بخواهد: وای خدا! |
دوازده و سی دقیقه است و باید مهیا شوم. زحمت زیادی نیست، واقعاً کاری ندارد، فقط از رختخواب باید بیرون بزنم، برای آماده شدنم همین کفایت می کند. اتاق لخت است، همه چیزم به حراج رفته. با این همه، زندگانی باید بچرخد: خانم صاحبخانه ام تشک رختخواب را در عوض اجارهی یک ماهم پذیرفت. آدم دل رحمی است. واقعاً دل رحم، یکی از مهربانترین آدم هایی که تا حالا دیده ام. یک بانوی واقعی. هر کس ممکن است به راحتی تمام روی این فنرهای سیمی دراز بکشد، اما آیا آدمی هست که بگوید روی فنرهای سیمی با چه آرامشی می شود خوابید. اگر شما به هر زحمت می خوابید، باشد، من که ابدا نمیخوابم. من با امید زندهام، با یک ثانیه امید، ثانیه ای که درها باز می شود و کسی نمی آید...
باید به خود مسلط باشم، مبارزه نزدیک است. یک ربع به ساعت یک مانده، تراموا ده دقیقه به یک می گذرد، سر یک و ده دقیقه میرسم به ایستگاه راه آهن - تا یک و هیجده دقیقه روی سکو. وقتی آن مردک باتون بدست از اتاقک نگهبانی بیرون می آید آنجا حاضر هستم و می گذارم بگوید: «باز هم سر وقت آقا، مثل همیشه!»
آن عوضی واقعاً مرا «آقا» خطاب می کند؛ هر کس دیگر جای او بود پرخاش می کرد، داد می کشید: «هی تو - از کنار اون سکو برو کنار!» به من
دوازده و سی دقیقه است و باید مهیا شوم. زحمت زیادی نیست، واقعاً کاری ندارد، فقط از رختخواب باید بیرون بزنم، برای آماده شدنم همین کفایت می کند. اتاق لخت است، همه چیزم به حراج رفته. با این همه، زندگانی باید بچرخد: خانم صاحبخانه ام تشک رختخواب را در عوض اجارهی یک ماهم پذیرفت. آدم دل رحمی است. واقعاً دل رحم، یکی از مهربانترین آدم هایی که تا حالا دیده ام. یک بانوی واقعی. هر کس ممکن است به راحتی تمام روی این فنرهای سیمی دراز بکشد، اما آیا آدمی هست که بگوید روی فنرهای سیمی با چه آرامشی می شود خوابید. اگر شما به هر زحمت می خوابید، باشد، من که ابدا نمیخوابم. من با امید زندهام، با یک ثانیه امید، ثانیه ای که درها باز می شود و کسی نمی آید...
باید به خود مسلط باشم، مبارزه نزدیک است. یک ربع به ساعت یک مانده، تراموا ده دقیقه به یک می گذرد، سر یک و ده دقیقه میرسم به ایستگاه راه آهن - تا یک و هیجده دقیقه روی سکو. وقتی آن مردک باتون بدست از اتاقک نگهبانی بیرون می آید آنجا حاضر هستم و می گذارم بگوید: «باز هم سر وقت آقا، مثل همیشه!»
آن عوضی واقعاً مرا «آقا» خطاب می کند؛ هر کس دیگر جای او بود پرخاش می کرد، داد می کشید: «هی تو - از کنار اون سکو برو کنار!» به من