در آمد، و من حرفهایش را شنیدم! «قربان.» گفت: «قربان، راجع به آن مورد دارد خبرهایی می شود، آن یارو مجاز نیست به همین ترتیب ادامه دهد. از اینها گذشته، امنیت یک مأمور دولت در خطر است! قربان.» صدایش لرزید، عوضی بدجور به هراس افتاده بود. «همین طور است سکوی ۴ب.»
خب، دیگر حالا دلیل هم دارم، از این به بعد آنها دست به خشونت خواهند برد، واقعاً می خواهند کارم را بسازند، از حالا این مبارزه تا پای نابودی است. مواضع دست کم روشن است. از این بابت خوشحالم. مثل شیر مبارزه خواهم کرد. همگی آنها را پهن زمین می کنم، تمام شان را کپه می کنم روی هم و می اندازم جلوی قطار یک و بیست دقیقه...
زورشان می آید حتی یک مورد از آن من باشد. می خواهند پاک ناامیدم کنند، می خواهند همین یک ثانیه را هم از دستم بقاپند. جنسی هم خرید نمی کنند، حتی ساعت ها را، تا حالا همه اش محو ساعت ها بودند. در عوض کتاب هایم همه اش سه پوند چای دستم را گرفت - دویست نسخه کتاب نفیس. من که می گویم آنها کتابهای با ارزشی بودند. همیشه به ادبیات علاقه ی عجیبی داشتم. اما سه پوند چای به عوض دویست کتاب - عجب معاملهی غیر منصفانه ای، مقدار نانی که به عوض ملافه و روکش متکاها گرفتم اصلا ارزش گفتن ندارد. جواهرات مادرم همین قدر برایم داشت که یک ماهی را سر کنم. و آدمی که بر لبه ی تیغ زندگی می کنند باید چنین هزینهی سنگینی بدهد. سه ماه و چهار روز زمان کمی نیست، برایش باید هزینه زیادی داد.
آخرین موجودی ام ساعت پدر است. این ساعت قیمت خودش را
خب، دیگر حالا دلیل هم دارم، از این به بعد آنها دست به خشونت خواهند برد، واقعاً می خواهند کارم را بسازند، از حالا این مبارزه تا پای نابودی است. مواضع دست کم روشن است. از این بابت خوشحالم. مثل شیر مبارزه خواهم کرد. همگی آنها را پهن زمین می کنم، تمام شان را کپه می کنم روی هم و می اندازم جلوی قطار یک و بیست دقیقه...
زورشان می آید حتی یک مورد از آن من باشد. می خواهند پاک ناامیدم کنند، می خواهند همین یک ثانیه را هم از دستم بقاپند. جنسی هم خرید نمی کنند، حتی ساعت ها را، تا حالا همه اش محو ساعت ها بودند. در عوض کتاب هایم همه اش سه پوند چای دستم را گرفت - دویست نسخه کتاب نفیس. من که می گویم آنها کتابهای با ارزشی بودند. همیشه به ادبیات علاقه ی عجیبی داشتم. اما سه پوند چای به عوض دویست کتاب - عجب معاملهی غیر منصفانه ای، مقدار نانی که به عوض ملافه و روکش متکاها گرفتم اصلا ارزش گفتن ندارد. جواهرات مادرم همین قدر برایم داشت که یک ماهی را سر کنم. و آدمی که بر لبه ی تیغ زندگی می کنند باید چنین هزینهی سنگینی بدهد. سه ماه و چهار روز زمان کمی نیست، برایش باید هزینه زیادی داد.
آخرین موجودی ام ساعت پدر است. این ساعت قیمت خودش را