نام کتاب: گوسفندان سیاه
روزی یک ثانیه زمان می خواهند. آنها نباید این یک ثانیه را از من دریغ کنند. دیگر خیلی کوتاهش کرده اند.
سخت گیری شان دارد اشکال وحشتناکی به خود می گیرد. حالا حتی پول مسیر برگشت را ندارم. حتی کفاف کرایه ی یکسره‌ی رفت و برگشت به آنجا را نمی دهد، حالا تعویض تراموا به کنار - چه کنم که ناچارم. همه اش یک سکه کم دارم. سخت گیری شان ظالمانه است. از خریدن هم دست کشیده اند. حالا حتی اشتیاقی به خرید اجناس ندارند. تا امروز هر بار خرید سرکیف شان می کرد، اما در حال حاضر حرص و طمعشان دیگر به حدی هراس آور شده که روی پول هایشان نشسته اند و دارند آنرا می بلعند.
واقعاً یقین دارم که پول های خود را می بلعند. سر در نمی آورم برای چه؟ آنها چه می خواهند؟ نان دارند، شراب، توتون، پول، همه چیز، آنها معشوقه های چاق و چله دارند - دیگر چه کم دارند؟ چرا از معامله کردن دست کشیده اند؟ نه پولی، نه حتی تکه نانی، نه توتون، نه بطری اشناپسی... هیچ هیچ. آنها بی نهایت ما را در فشار می گذارند.
باید آماده مبارزه باشم. می خواهم به کار گشت زنی شان خاتمه دهم، آن مردی باتون بدست با آن اظهار دلسوزی اش، هر وقت روی خط تلفن با آنها گرم صحبت می شود، مرا عصبی می کند. او هم با آنهاست. حالا دیگر حتم دارم، چونکه دیروز پنهانی گوش ایستادم! آن عوضی دارد مرا بازی می دهد، دیگر شکی نیست. دیروز خیلی زودتر رفتم آنجا، خیلی زود، نمی توانست متوجه من بشود، زیر پنجره دولا شدم و منتظر ماندم، و همه ی قضایا دستگیرم شد! دسته ی تلفن را چرخاند، آن زنگ صدایش

صفحه 59 از 100