نام کتاب: گوسفندان سیاه
«خودش را می رساند، دارد می آیدا» تمام آن مدت را به همین امیدها می گذراندم تا اینکه قطار توقف می کرد، جمعیت یکی یکی می آمدند بیرون، سکو رفته رفته خالی میشد... و... هیچ
نه، بعدش دیگر از خیالات دست می کشیدم، باید بیش از همه با خودم رو راست باشم. وقتی اولین آدمها بیرون آمدند و او در بین شان نبود، دیگر قیدش را می زدم. همین جا خلاص میشد. آن شور و حال چیزی نبود که از این زودتر رخت ببندد، اما هر بار دیرتر پا می گرفت. درست است. نباید خود را گول زد. دیرتر می آمد. بله. همیشه وقتی می آمد که قطار، سیاه و غران، بر زمینه ی افق پهناور شهر پیدایش می شد؛ دیروز نیامد تا لحظه ای که قطار توقف کرد. وقتی کامل از حرکت باز ایستاده بود، لحظه ای که درست همان جا ایستاد، همان وقت بود که لحظه های امید برای من فرا رسید؛ و قطار وقتی درست آنجا توقف کرد، قبلش درها باز شده بود... و «او» نیامد.
نمیدانم حالا از این سی ثانیه چقدرش مانده. طاقت ندارم این قدر رک باشم و بگویم: فقط یک ثانیه است... و بیست و سه ساعت و پنجاه و نه دقیقه، و پنجاه و نه ثانیه سیاهی مطلق...
اعصابش را ندارم، خودم را نمی توانم برای رفتن به آنجا راضی کنم؛ خیلی میترسم نکند از این سی ثانیه هم اثری نباشد. آنها می خواهند از دستم همین را هم بقاپند؟
بی نهایت از سر و ته اش زده اند، هر چیز حدی دارد، حتی پست ترین موجودات به قدری زمان محتاج اند، حتی پست ترین موجودات دست کم

صفحه 58 از 100