نام کتاب: گوسفندان سیاه
سنگینی می گذارند؟ آنها ما را بر سر قلاب کرده اند، و هر وقت گاز زدیم، هر وقت خواستیم خودمان را تا سطح بالا بکشیم، بوی روشنایی، زیبایی و لذت را همین که می چشیم، یکی از این عوضی‌ها نیشخند می زند، سر نخ را شل می کند، و آنوقت ما به عمق تاریکی برمی گردیم...
آنها شرایط را بر ما خیلی سخت می گیرند؛ می خواهم امروز انتقام بگیرم. آن مردک باتون بدست را می خواهم بگیرم، آن محافظ امنیت را، بیاندازم میان ریل ها. شاید این کار، گروهی را که آن پشت، کنار تلفن های خود نشسته اند به هراس بیاندازد . خداوندا، اینها را مگر کسی می تواند فقط یک بار هم که شده به هراس بیاندازد! اما شانسی وجود ندارد، بدی اش همین است، آنها به هر چیز مسلط اند. نان، شراب، سیگار همه امکاناتی در اختیار دارند، همین طور او را: «ورود، ساعت یک و بیست دقیقه، آنجا.» بدون تاریخ. جالب اینجاست که «او» از تاریخ حرفی نمی زند.
حسودی می کنند نکند بخواهم «او» را ببوسم؛ نه، نه، نه، ما باید بمیریم، دم نزنیم، پاک ناامید باشیم، بی رفاه سر کنیم، هستی مان را به حراج بگذاریم، و هروقت که برایمان چیزی نماند، باید...
واقعیت هراس آوری در میان است، آن یک دقیقه دارد تحلیل می رود. همین چند روز آخر متوجهش شدم: حالا به گمانم فقط سی ثانیه اش مانده. شاید خیلی کمتر، حتی جرأت آن را ندارم که حساب کنم چقدرش باقی است. در هر حال دیروز فهمیدم کوتاه تر شده. تا همین دیروز هروقت که قطار از انحنای آن پیچ با هیئت سیاه غرانش بر زمینه ی پهناور افق شهر ظاهر می شد، شوری در من پا می گرفت: «یعنی می آید!» به فکر می رفتم،

صفحه 57 از 100