نام کتاب: گوسفندان سیاه
صبرم سر آمده، همین طور توانم. دیگر به تنگ آمده ام. خدا نکند امروز ببینمش که کارش تمام است. دیگر دارد زیادی طول می کشد. از اینها گذشته، دیگر حتی بابت تراموا پولی ندارم. تا الان همه ی دار و ندارم را حراج کرده ام. سه ماه و چهار روز است که بی سرمایه و حقوق سر میکنم. همه چیزم را فروختم، حتی رومیزی؛ از این بیشتر خودم را گول نمیزنم چیز دیگری نمانده، فقط قدری که کفاف یک مسیر تراموا را می دهد، حتی برای کرایه‌ی برگشت هم نه، ناچارم پیاده بازگردم.. یا.... یا اینکه...
در هر صورت آن مردک آنجا میان ریل ها پرت خواهد شد یک جنازه‌ی آش و لاش - و قطار یک و بیست دقیقه ی بعداز ظهر از رویش می گذرد. او خلاص می شود درست همانجور که من یک و بیست دقیقه‌ی بعداز ظهر امروز خلاص میشوم... یا اینکه... وای خدا!
خیلی تحمل می خواهد که آدم حتی بابت کرایه‌ی برگشت خود بی پول باشد؛ آنها آدم را بدجور در تنگنا می گذارند. این مشت آدم، تنگ هم می چسبند، امید را محدود می کنند، خوشی را، و آسایش را. اینها پاشنه چکمه هایشان را حول همه چیز کشیده اند. ما فقط مجازیم روزی یک دقیقه به آنها ناخنک بزنیم. بعدش باید بیست و سه ساعت و پنجاه و نه دقیقه معطل بمانیم، آنها حتی از این خوشی های ساختگی نمی گذارند ذره اش قسمت ما شود. و محتاج این قبیل چیزها هم نیستند؛ مانده ام به هر چیز چرا پیله می کنند! دلیلش فقط پول است؟ به عوض مشروب و سیگار برای چه به آدم پول نمی دهند، بر رفاه و آسایش به چه خاطر چنین بهای

صفحه 56 از 100