پشت به من دارد، نیشخند می زند. به من همه اش پشت می کند و طوری نشان می دهد انگار که به کار مهمی روی سکو مشغول است. به اینطرف و آنطرف سرک می کشد، جمعیت را از لبهی سکوها به عقب می راند و درست انجام تمام کارهایی که یکسره بیهوده اند، چون جمعیت همین که متوجه آمدنش شدند از لبهی سکو فاصله می گیرند. دقیقا گونه ای بازی را به اجرا می گذارد، وانمود می کند مشغول است، و شاید آن لحظه که از من رو بر می گرداند نیشخندش باز می شود. یکبار خواستم امتحانش کنم - دزدکی مسیر را تا جلوی او دور زدم و نگاهم را یکراست به صورتش انداختم. اما در آن چهره اثری از صحت حدس هایم نبود: فقط ترس...
با این همه به او مشکوکم، این جماعت بیش از امثال ما رفاه و راحتی دارند، اینها بر هر چیز مسلط اند. مشتی آدم اند که قدرت و امنیت دارند. اما ما - ما که منتظریم - آه نداریم. ما بر لبه ی تیغ زندگی می کنیم، تعادلمان را از این یک دقیقه امید تا یک دقیقه امید بعدی حفظ می کنیم. برای بیست و سه ساعت و پنجاه و نه دقیقه خودمان را بر لبه ی تیغ نگه میداریم، و برایمان همه اش یک دقیقه آسایش می ماند.
آنها ماها را زیر نظر دارند. این آدم ها، این خنده روهای باتون به دست، این موجودات نفرت انگیز همدیگر را خبر می کنند، چند کلمه ای رد و بدل می شود و بار دیگر لحظات ما به سر می رسند، بار دیگر برای بیست و سه ساعت و پنجاه و نه دقیقه از دست می روند. این نمایش را همین افراد می چرخانند. این سنگدلها...
دلسوزی اش هم نمایشی است، حالا دیگر حتم دارم. خوب که فکرش
با این همه به او مشکوکم، این جماعت بیش از امثال ما رفاه و راحتی دارند، اینها بر هر چیز مسلط اند. مشتی آدم اند که قدرت و امنیت دارند. اما ما - ما که منتظریم - آه نداریم. ما بر لبه ی تیغ زندگی می کنیم، تعادلمان را از این یک دقیقه امید تا یک دقیقه امید بعدی حفظ می کنیم. برای بیست و سه ساعت و پنجاه و نه دقیقه خودمان را بر لبه ی تیغ نگه میداریم، و برایمان همه اش یک دقیقه آسایش می ماند.
آنها ماها را زیر نظر دارند. این آدم ها، این خنده روهای باتون به دست، این موجودات نفرت انگیز همدیگر را خبر می کنند، چند کلمه ای رد و بدل می شود و بار دیگر لحظات ما به سر می رسند، بار دیگر برای بیست و سه ساعت و پنجاه و نه دقیقه از دست می روند. این نمایش را همین افراد می چرخانند. این سنگدلها...
دلسوزی اش هم نمایشی است، حالا دیگر حتم دارم. خوب که فکرش