نام کتاب: گوسفندان سیاه
اتاقک به صدا می افتد - بله، همین که آمد بیرون به طرفش می روم. مرا از روی همین وقت می شناسد: اظهار دلسوزی می کند، دلسوزی و کمی ترس. بله آن مردک می ترسد؛ شاید خیال می کند روزی بسراغش بروم. احتمالش هست یکی از همین روزها بگیرمش زیر کتک، لت و پارش کنم و جسدش را بیندازم بین ریل ها تا قطار یک و بیست دقیقه زیرش بگیرد. می بینید، آن مرد باتون بدست - به او مشکوکم. ترحمش نمیدانم نمایشی است یا نه، شاید فقط یک نمایش باشد. به هر صورت می ترسد، مثل روز روشن است. دلیل خوبی هم برای ترسش دارد: روزی با همان باتون مغزش را بیرون میریزم. مشکوکم، شاید او هم با آنها باشد. در هر حال در آلونک نگهبانی اش مشغول شماره گیری می شود . از او فقط همین بر می آید که گوشی را بردارد و آنها را خبر کند - مأمورین راه آهن هم سر ثانیه خودشان را می رسانند. شاید گوشی را بر می دارد و به ایستگاه قبلی تلفن می زند و می گوید: «او را از قطار بکشید بیرون، دستگیرش کنید، نگذارید جم بخورد. بله؟... همین طور است. یک دختر با موهای قهوه ای و کلاه سبز کوچک. خودش است، منتظرش بمانید.» آن وقت می خندد. «بله این یارو باز هم اینجاست. می گذاریم همین طور علاف بماند. شما حواستان را جمع آن دخترک کنید.»
گوشی را می گذارد و می خندد؛ بعد بیرون می آید، وقتی می بیند مضطرب به سمتش می آیم دلسوزی اش را بروز می دهد، و مثل همیشه حتی قبل از آنکه حرفی بپرسم، می گوید: «باز هم سر وقت آقا، مثل همیشه!»
فکر اینکه می توانم به او اعتماد کنم کلافه ام می کند. شاید آن لحظه که

صفحه 53 از 100