نام کتاب: گوسفندان سیاه
بر قلاب
میدانم حماقت است. دیگر نباید به آنجا بروم؛ این نهایت بی عقلی است، اما با رفتن به آنجاست که من زنده ام. فقط یک دقیقه امید، و بیست و سه ساعت و پنجاه و نه دقیقه ناامیدی. زندگی ام فقط به همین لحظه بستگی دارد که دوام زیادی هم ندارد، ته ته‌اش بی ارزش است. باید قید رفتن به آنجا را بزنم. دارد جانم را می گیرد، بلایی که به سرم می آورد همین است: جانم را می گیرد. اما ناچارم به آنجا بروم، ناچارم، ناچار...
اگر قرار است «او» بیاید فقط یک احتمال بیشتر ندارد: قطار یک و بیست دقیقه ی بعداز ظهر. هر روز وقتی قطار سر ساعت به ایستگاه میرسد، من تند و تیز همه جا را زیر نظر میگیرم. دیگر نمی گذارم آنها بازیچه قرارم دهند.
هر بار که از راه میرسم آن مردک باتون بدست مرا می پاید. از اتاقک نگهبانی اش که خارج می شود - قبلش میشنوم که زنگ خطر از داخل

صفحه 52 از 100