سرزنش باری بچه ها را متفرق می کند. و لحظات سنگین انزوا بار دیگر جایگزین می شود. یکی از این بچه ها گوسفند سیاه نسل بعد خواهد بود. کسی که با گونه های سرخ و شرم آلود جلوی پدر مادرش می ایستد و می گوید که از این وضع خسته است.
دیگر ادامه نمی دهیم چون شناخت گوسفندان سیاه کار ساده ای نیست. هر روز کار تازه ای از آنها سر می زند و کسی نمی داند فردا چکار میکنند. آنها هنوز نه دانشمنداند، نه بقال، نه روشنفکر، و نه نقاش. و درست نمیدانند باید چکار کنند. آنها تازه فهمیده اند که نمی دانند.
هر گوسفند سیاه، با صف طویل دیگر همنوعان اش، در پشت سر خود، منتظر آن آدم بعدی است که باید جلوی اش قرار بگیرد و نگاهش که تا به حال با حسرت به دوردست ها ثابت مانده را به او واگذارد.
اما در آخر که با زدن کلید برق می خواستیم از آن تاریکی ساختگی بیرون بیاییم، ناگهان به آدم های آشنایی برخوردیم: پسرعمو فرانتس، که در مخالفت با مراسم جشن کریسمس فامیل به ورزش بوکس پناه می آورد آنچه فامیل آن را اکراه محض می داند. او دست آخر کشیش از آب در می آید. هانس اشنیر دلقک، کاتارینا بلوم، لنی تنها و آن مرد با چهرهی غمگین در شهری که تنها شعارش خنده است و هر روز را با شادی آغاز می کند. و آن نا آشنا در کنار پل جدید التأسیس، که مردم را حین عبور می شمارد، عابران را همه را به الا معشوقه ی ناشمردنی اش! او اجازه نخواهد داد محبوبه ی کوچک اش را در بیهودگی اعداد محو و نابود کنند و به عدم بسپارند. به هیچ قیمتی معشوقه اش را نخواهد شمرد.
دیگر ادامه نمی دهیم چون شناخت گوسفندان سیاه کار ساده ای نیست. هر روز کار تازه ای از آنها سر می زند و کسی نمی داند فردا چکار میکنند. آنها هنوز نه دانشمنداند، نه بقال، نه روشنفکر، و نه نقاش. و درست نمیدانند باید چکار کنند. آنها تازه فهمیده اند که نمی دانند.
هر گوسفند سیاه، با صف طویل دیگر همنوعان اش، در پشت سر خود، منتظر آن آدم بعدی است که باید جلوی اش قرار بگیرد و نگاهش که تا به حال با حسرت به دوردست ها ثابت مانده را به او واگذارد.
اما در آخر که با زدن کلید برق می خواستیم از آن تاریکی ساختگی بیرون بیاییم، ناگهان به آدم های آشنایی برخوردیم: پسرعمو فرانتس، که در مخالفت با مراسم جشن کریسمس فامیل به ورزش بوکس پناه می آورد آنچه فامیل آن را اکراه محض می داند. او دست آخر کشیش از آب در می آید. هانس اشنیر دلقک، کاتارینا بلوم، لنی تنها و آن مرد با چهرهی غمگین در شهری که تنها شعارش خنده است و هر روز را با شادی آغاز می کند. و آن نا آشنا در کنار پل جدید التأسیس، که مردم را حین عبور می شمارد، عابران را همه را به الا معشوقه ی ناشمردنی اش! او اجازه نخواهد داد محبوبه ی کوچک اش را در بیهودگی اعداد محو و نابود کنند و به عدم بسپارند. به هیچ قیمتی معشوقه اش را نخواهد شمرد.