نام کتاب: گوسفندان سیاه
پنجاه هزار مارکی هستم، زبان ریخت که چنین و چنانم و اینکه یک بلیط بخت آزمایی حتمی را برنده شده ام. کارم را بی اطلاع قبلی ترک گفتم. شخصا گردن گرفتم که صورتحساب را همان طور سوراخ نشده و نامرتب رها کنم، و برایم کاری نماند جز آنکه بروم خانه، مبلغ را نقد کنم و با پیشکشی حواله‌ی پولها، فامیل را به چنین شیوه‌ی جدید کاسبی آشنایی دهم.
به روشنی انتظارش می رود که به همین زودی ها بمیرم یا که قربانی تصادفی باشم. اما در حال حاضر انگار که هیچ ماشینی مأمور گرفتن جانم نیست. در مصرف الکل هر چند رعایت پرهیز را نمی کنم، قلبم مثل ساعت کار می کند. به هر ترتیب بعد از پرداخت بدهی ها نزدیک به سی هزار مارکی برایم ماند - بدون مالیات - و ناگهان خودم را در موقعیت عمو اتوی محبوب دیدم که اجازه‌ی رفت و آمد با پسر خوانده اش را پیدا کرده. از اینها گذشته، گفته بودم که بچه ها به هر صورت دوستم دارند، و من حالا اجازه اش را دارم با آنها بازی کنم؛ برایشان توپ، بستنی و آب میوه بخرم، مجازم که دسته های بزرگ بادکنک برایشان بگیرم و سوار چرخ و فلک با این جمع بازیگوش بچه گانه بچرخم
هر چند خواهرم بی معطلی برای پسرش - پسرخوانده من - یک بلیط بخت آزمایی خریده است، اوقاتم را به سرگردانی می گذرانم، ساعتها در این فکرم که از بین این نسل جدید چه کسی قرار است جانشینم باشد؟ از این بچه های شاد و بازیگوش خواهر برادرها کدامشان گوسفند سیاه نسل بعد خواهد بود؟ ما چون خانواده‌ی کاملی هستیم پس تا ابد

صفحه 41 از 100