بارانی اش را برداشت و ما دونفری کلاههایمان را به سر کردیم. در را که باز می کردم مرد کله طاس سراسیمه خودش را به ما رساند و بلند گفت: «حق تان است، چهل مارک.» او مقداری پول نقد به دست یوپ داد. همان وقت بود که برایم جا افتاد یوپ رئیس ام است، و لبخندی زدم؛ او هم نگاهی انداخت و خنده اش گرفت.
یوپ بر شانه ام زد، و دوش به دوش هم از پله های کم نور باریک، که بوی رنگ روغن میداد پایین رفتیم. وقتی به سالن انتظار تماشاخانه رسیدیم یوپ با خنده ای گفت: «حالا راه بیفت که چند تا سیگار و نان بگیریم...»
اما هنوز یک ساعت نشده بود که دستگیرم شد شغل مناسبی گیر آورده ام، حرفه ای که همه آنچه نیاز دارم در خود دارد و لحظاتی هم رویا، حدود دوازده تا بیست ثانیه. شغل من این است که باید یورش چاقوها را تاب بیاورم.
یوپ بر شانه ام زد، و دوش به دوش هم از پله های کم نور باریک، که بوی رنگ روغن میداد پایین رفتیم. وقتی به سالن انتظار تماشاخانه رسیدیم یوپ با خنده ای گفت: «حالا راه بیفت که چند تا سیگار و نان بگیریم...»
اما هنوز یک ساعت نشده بود که دستگیرم شد شغل مناسبی گیر آورده ام، حرفه ای که همه آنچه نیاز دارم در خود دارد و لحظاتی هم رویا، حدود دوازده تا بیست ثانیه. شغل من این است که باید یورش چاقوها را تاب بیاورم.