این سه نفر در چارچوب در ورودی ساختمان رؤیت شدند یکی از سربازها فریاد زد ایست، و از ترس این که مبادا از این دستور شفاهی و اکید سرپیچی شود، تیراندازی هوایی کرد. آن سه نفر، وحشت زده، به سایه گاه سرسرا برگشتند و پشت در باز و سنگین چوبی پناه گرفتند. آنگاه زن دکتر خودش تنها جلو رفت، از جایی که ایستاده بود حرکات سربازان را می دید و، در صورت لزوم، می توانست به موقع پناه بگیرد. گفت ما هیچ وسیله ای برای خاک کردن مرده مان نداریم، یک بیل می خواهیم. در چارچوب در بزرگ ورودی که در آن سوی دیگرش مرد کور کشته شده بود، سربازی ظاهر شد. یک گروهبان بود، اما نه آن گروهبان قبلی، فریاد زد چه می خواهید، یک بیل یا بیلچه، نداریم، بروید. باید جسد را خاک کنیم، دردسر چال کردنش را نکشید، بگذارید همان جا بماند و بپوسد، اما اگر همین طوری جسد را بگذاریم بماند، هوا را آلوده می کند، خب بکند، نوش جانتان، اما هوا هم اینجا جریان دارد و هم آنجا. صحت استدلال زن دکتر سرباز را به فکر انداخت. او جانشین گروهبان قبلی بود که کور شده بود و فورا به خانه های سازمانی نیروی زمینی منتقلش کرده بودند. پرواضح است که نیروی هوایی و نیروی دریایی هم تأسیسات ویژه ی خود را داشتند، امانه به مفصلی نیروی زمینی، چون هر دو نیرو پرسنل کمتری داشتند. گروهبان دید حق با زن است، در چنین موقعی تردید نیست که هوش و حواس آدم درست کار نمی کند. به عنوان یک اقدام ایمنی، دو سرباز با ماسک های ضد گاز، دو شیشه ی بزرگ آمونیاک روی حوضچهی خون ریخته بودند، و از بخاری که بلند بود هنوز اشک به چشم سربازان می آمد و در گلو و بینی احساس سوزش می کردند. سرانجام گرهبان به حرف آمد، ببینم چه کار می شود کرد، زن دکتر از فرصت استفاده کرد و یادآور شد غذا چه طور، هنوز غذا نیاورده اند، فقط در ضلع ما از پنجاه نفر هم بیشتریم، ما گرسنه ایم، مقداری که می فرستید کافی نیست، تأمین غذا از وظایف ارتش نیست، پس یک نفر باید به این مسأله برسد، دولت متعهد است به ماغذای کافی بدهد، برگرد تو، نمی خواهم هیچ کس را دم آن در ببینم، زن دکتر از اصرار دست برنداشت، پس بیل چه می شود، اما گرهبان دیگر رفته بود. اواسط صبح بود که صدایی از بلندگوی بخش شنیده شد، توجه، توجه، بازداشت شدگان خوشحال شدند، فکر کردند دربارهی غذایشان خبری هست، اما نه، درباره ی بیل بود، باید کسی می رفت و آن را برمی داشت، اما نه یک گروه، فقط یک نفر، زن دکتر گفت من می روم، چون قبلا هم با آنها حرف زده ام. همین که از در ساختمان بیرون رفت، بیل را دید. بیل به در بزرگ ورودی نزدیک تر بود تا به پله ها، پیدا بود که از بالای دیوار پرتش کرده اند، زن دکتر پیش خود گفت نباید فراموش کنم که من کورم، و پرسید کجاست، گروهبان گفت از پله هابرو پایین و من راهنمایی ات می کنم، خوبه، همان جهت را ول نکن، خوبه، خوبه، حالا ایست، کمی به دست راست، نه به سمت چپ، کمتر، کمتر، حالا مستقیم، اگر همین