صداها صدای دنگی آمد، یا دقیق تر، صدای زمین افتادنی که نمی توانست در اثر باد باشد. پاسدار هراسان از اتاقکش خارج شد، انگشت روی ماشهی تفنگ اتوماتیک داشت، چشم به در بزرگ ورودی دوخت. چیزی ندید. اما صدا بلندتر شد، انگار کسی روی سطح زبری ناخن میکشید. نگهبان پیش خود گفت صفحهی آهنی در ورودی است. خواست سراغ چادری که گروهبان در آن خوابیده بود برود، اما فکر کرد اگر هشدارش دروغ از آب دربیاید یک سیلی آبدار جوش جان می کند، گروهبانها خوش ندارند موقع خواب کسی مزاحمشان شود، ولو به دلیلی موجه. باز به در بزرگ ورودی چشم دوخت و با تشویش منتظر ماند. آرام آرام، بین دو میلهی آهنی عمودی، چهرہی سفیدی، انگار یک روح، پدیدار شد. چهره ی یک مرد کور، سرباز از ترس خونش منجمد شد، و از فرط وحشت بود که تفنگش را نشانه گرفت و از فاصلهی نزدیک هدف را گلوله باران کرد.
صدای رگبار گلوله سربازهای نیمه برهنه را به سرعت از چادرها بیرون کشید. این سربازها به یکانی تعلق داشتند که مامور نگهبانی از تیمارستان و بازداشت شدگان بود. گروهبان نیز خودش را به صحنه رسانده بود. هیچ معلومه چه خبره، سرباز با لکنت گفت یک مرد کور، یک مرد کور، کجا، آنجا بود، و با قنداق تفنگش به در بزرگ اصلی اشاره کرد، من که چیزی نمی بینم، همانجا بود، می دیدمش. سربازها در این فاصله لباس پوشیده و با تفنگ های آماده صف کشیده بودند. گروهبان دستور داد نورافکن را روشن کنید. یکی از سربازها پشت یک کامیون جست زد. پس از چند ثانیه تابش نور کورکننده ای در بزرگ ورودی و جلوخان ساختمان را روشن کرد. گروهبان گفت آنجا که کسی نیست، احمق، و می خواست چند فحش آب دار دیگر نثارش کند که از زیر در ورودی متوجه جاری شدن مادهی سیالی شد که در آن نور خیره کننده، سیاه می نمود. گروهبان گفت دخلش را آوردی. سپس، به یاد دستورات اکیدی افتاد که به آنها داده شده بود، و هوار کشید برگردید عقب، مسربه. سربازها وحشت زده عقب کشیدند، اما چشم از حوضچهی خونی که آرام آرام فواصل میان باریکه راه سنگ فرش را پر می کرد برنمی داشتند. گروهبان پرسید فکر می کنی مرده، سرباز که اکنون از هدف گیری دقیقش احساس رضایت می کرد جواب داد باید مرده باشد، گلوله عدل خورد توی صورتش، در همان موقع سرباز دیگری هراسان فریاد زد گروهبان، گروهبان، آنجا را ببینید. بالای پله ها، در زیر نور سفید نورافکن، عده ای از بازداشت شدگان کور، بیشتر از ده نفر، دیده می شدند، گروهبان نعره زد همان جایی که هستید بایستید، اگر یک قدم جلوتر بیایید، همگی تان را به رگبار می بندم. از پشت پنجره های ساختمانهای مقابل، چند نفر که از صدای گلوله بیدار شده بودند، وحشت زده بیرون را نگاه می کردند. صدای گروهبان فریاد کشید چهار نفرتان بیاید جنازه را ببرید. اما چون نه می توانستند ببینند و نه می توانستند بشمارند، شش مرد کور جلو آمدند، گروهبان با حالت عصبی هوار کشید گفتم
صدای رگبار گلوله سربازهای نیمه برهنه را به سرعت از چادرها بیرون کشید. این سربازها به یکانی تعلق داشتند که مامور نگهبانی از تیمارستان و بازداشت شدگان بود. گروهبان نیز خودش را به صحنه رسانده بود. هیچ معلومه چه خبره، سرباز با لکنت گفت یک مرد کور، یک مرد کور، کجا، آنجا بود، و با قنداق تفنگش به در بزرگ اصلی اشاره کرد، من که چیزی نمی بینم، همانجا بود، می دیدمش. سربازها در این فاصله لباس پوشیده و با تفنگ های آماده صف کشیده بودند. گروهبان دستور داد نورافکن را روشن کنید. یکی از سربازها پشت یک کامیون جست زد. پس از چند ثانیه تابش نور کورکننده ای در بزرگ ورودی و جلوخان ساختمان را روشن کرد. گروهبان گفت آنجا که کسی نیست، احمق، و می خواست چند فحش آب دار دیگر نثارش کند که از زیر در ورودی متوجه جاری شدن مادهی سیالی شد که در آن نور خیره کننده، سیاه می نمود. گروهبان گفت دخلش را آوردی. سپس، به یاد دستورات اکیدی افتاد که به آنها داده شده بود، و هوار کشید برگردید عقب، مسربه. سربازها وحشت زده عقب کشیدند، اما چشم از حوضچهی خونی که آرام آرام فواصل میان باریکه راه سنگ فرش را پر می کرد برنمی داشتند. گروهبان پرسید فکر می کنی مرده، سرباز که اکنون از هدف گیری دقیقش احساس رضایت می کرد جواب داد باید مرده باشد، گلوله عدل خورد توی صورتش، در همان موقع سرباز دیگری هراسان فریاد زد گروهبان، گروهبان، آنجا را ببینید. بالای پله ها، در زیر نور سفید نورافکن، عده ای از بازداشت شدگان کور، بیشتر از ده نفر، دیده می شدند، گروهبان نعره زد همان جایی که هستید بایستید، اگر یک قدم جلوتر بیایید، همگی تان را به رگبار می بندم. از پشت پنجره های ساختمانهای مقابل، چند نفر که از صدای گلوله بیدار شده بودند، وحشت زده بیرون را نگاه می کردند. صدای گروهبان فریاد کشید چهار نفرتان بیاید جنازه را ببرید. اما چون نه می توانستند ببینند و نه می توانستند بشمارند، شش مرد کور جلو آمدند، گروهبان با حالت عصبی هوار کشید گفتم