نام کتاب: کوری
باید بروم، وقتی ضعفم را ببینند فوری می فهمند چه قدر حالم بد است، با آمبولانس می برندم بیمارستان، حتما برای کورها بیمارستان مخصوص هست، یک نفر بیشتر که توفیری نمی کند، به زخم پایم می رسند و حالم خوب می شود، شنیده ام این کار را با محکومین به مرگ هم می کنند، اگر آپاندیس بگیرند اول عملشان می کنند و بعد اعدام. این طوری سالم می میرند، از نظر من، اگر بخواهند، می توانند دوباره مرا به همین جا برگردانند، عیبی ندارد. خود را جلوتر کشاند، دندانها را کلید می کرد که ناله نکند، اما وقتی در انتهای راهرو تعادلش را از دست داد، از فرط درماندگی نتوانست جلوی ترکیدن بغض گریه اش را بگیرد. در شمارش تختها اشتباه کرده بود، فکر می کرد هنوز یکی دیگر مانده اما با خلأ روبه رو شده بود. بی حرکت روی زمین ماند، تکان نخورد تا مطمئن شد صدای زمین خوردنش کسی را بیدار نکرده. در همان موقع متوجه شد برای یک آدم کور در موقعیت بسیار مناسبی قرار گرفته، اگر چهاردست و پا برود راهش را راحت تر پیدا می کند. به هر جان کندنی بود خودش را تا سرسرا کشاند، مکث کرد تا حرکتش را برنامه ریزی کند، آیا بهتر بود از در ساختمان سربازان را صدا کندیا خودش را به در بزرگ ورودی برساند، و از طناب دستگیره ای که به احتمال قوی هنوز آنجا بود استفاده کند. خوب می دانست اگر از همان جایی که بود کمک بخواهد، فوری به او دستور بازگشت داده خواهد شد، از طرف دیگر پس از بلایی که به سرش آمده بود آن هم با استفاده از تکیه گاه استوار تختها، تصور طنابی که این سو و آن سو تاب می خورد به عنوان دست آویز، اندکی مرددش کرد. پس از چند دقیقه، به نظرش رسید جواب مسأله را پیدا کرده. پیش خود گفت از زیر طناب، چهار دست و پا می روم، و گاهی دستم را بالا می برم و طناب را لمس می کنم تا مطمئن شوم راه را درست می روم، عینا مثل ماشین دزدی است، همیشه راهی پیدا می شود. ناگهان وجدانش بیدار شد و غافلگیرش کرد. ندای وجدان او را به شدت برای دزدیدن ماشین یک مرد کور بخت برگشته شماتت کرد. پیش خود استدلال کرد اگر حالا من در این حال و روزم به خاطر دزدیدن ماشین او نیست، به خاطر این است که او را بردم به منزلش رساندم، اشتباه بزرگم همین بود. وجدانش حال و حوصلهی بحث های سفسطه آمیز را نداشت، دلایلش ساده و روشن بود، حرمت یک مرد کور را باید داشت، از کور که نمیشود دزدی کرد. متهم برای دفاع از خود گفت قانونا من از او دزدی نکردم، ماشینش که در جیبش نبود، اسلحه هم که روی شقیقه اش نگذاشتم، وجدانش زیر لب گفت مغلطه نکن، کار خودت را بکن.
سردی هوای سحرگاهی صورتش را خنک کرد. پیش خود گفت چه قدر اینجا آدم راحت نفس می کشد. به نظر رسید پایش کمتر درد می کند، تعجب نکرد، قبل هم چند بار همین برایش پیش آمده بود، حالا بیرون در ساختمان بود، به زودی به پله ها می رسید، با خود گفت این قسمت از همه سخت تر است، با سر از پله

صفحه 50 از 224