نام کتاب: کوری
شماره ی چهارده، در سمت چپ، مرد علیل جواب داد کسی نمی تواند دست و پای مرا ببندد دکتر.
ساعات، یکی یکی می گذشت، بازداشت شدگان خوابشان برده بود. عدهای سر را زیر پتو کرده بودند، انگار مشتاق سیاهی بودند، سیاهی مطلق، تاشاید بتواند خورشیدهای تیرہی چشمانشان را برای همیشه خاموش کنند. سه لامپی که از سقف بلند آویزان بود، به دور از دسترس، نور کدر و زردوشی روی تخت ها می انداخت، نوری که حتی قادر نبود سایه بیاندازد. چهل نفر خوابیده بودند یا مذبوحانه سعی داشتند بخواببند، عده ای در خواب آه می کشیدند و نجوا می کردند، شاید در خواب آنچه را خواب می دیدند می توانستند ببینند، شاید به خود می گفتند اگر این خواب است، نمی خواهم بیدار شوم. ساعت همگی شان از کار افتاده بود، یا فراموششان شده بود ساعتشان را کوک کنند و به این نتیجه رسیده بودند که این کار بی فایده است. فقط ساعت زن دکتر هنوز کار می کرد. ساعت از سه صبح گذشته شده. در انتهای بخش، دزد با تکیه بر آرنج، آرام و بی سر و صدا، خود را بالا کشید و نشست. پایش را حس نمی کرد، فقط دردش را می کشید، مابقی بدنش مال او نبود. زانویش خشک شده بود. بدنش را به سمت پای سالمش چرخاند و آن را از تخت آویزان کرد، بعد با دو دست زیر رانش را گرفت و سعی کرد پای زخمی اش را نیز به آن سمت بکشاند. درد، مثل یک گله گرگ خشمگین، در تمام بدنش دوید، و به حفرهی سیاهی که از آن برخاسته بود برگشت. وزن بدنش را روی دو دست انداخت، آهسته آهسته خود را روی تشک به سمت راهروی میان دو ردیف تخت کشاند. وقتی به نردهی پایین تخت رسید، لازم شد نفس تازه کند. نفسش، مانند کسی که از آسم رنج ببرد، گرفته بود، سرش روی شانه ها این سو و آن سو رفت، به زحمت می توانست آن را راست نگه دارد. پس از چند دقیقه تنفسش مرتب تر شد و خیلی آرام از تختش برخاست، وزنش را روی پای سالمش انداخت. میدانست پای دیگرش به درد نمی خورد، می دانست هر جا بخواهد برود باید آن را پشت سر یدک بکشد. ناگهان سرش گیج رفت، تمام بدنش لرزید، از سرما و تب دندان هایش به هم خورد. با تکیه به تختها و گرفتن چارچوب فلزی آنها، یکی پس از دیگری، انگار که از زنجیری به عنوان دستگیره استفاده کند، آرام از میان اندامهای خوابیده عبور کرد. پای زخمی اش را مثل کیسه ای به دنبال می کشید. کسی متوجه او نشد، کسی نپرسید این ساعت کجا می روید، اگر هم می پرسید، بلد بود چه جوابی بدهد، میگفت دارم میرم بشاشم. مایل نبود زن دکتر او را صدا کند، نمی توانست زن دکتر را گول بزند و دروغ بگوید، راستش را به او می گفت، من که نمی توانم همین طور توی این سوراخ بپوسم، می دانم شوهرتان هر چه از دستش برمیآمده، برایم کرده، اما وقتی من می خواستم ماشین بدزدم، نمی رفتم به کس دیگری بگویم آن را برایم بدزدد، حالا هم همین طور، من خودم

صفحه 49 از 224