می تواند ریشم را بتراشد، اما چیزی نمی گذرد که سایرین متوجه شوند و تعجب کنند که کسی در اینجا هست که می تواند از این خدمات ارائه دهد، و آنجا، در حمامهایی که دوش می گرفتند، چه بلبشویی، خدایا، چه قدر کوری سخت است، کاش می شد دید، کاش می شد دید، ولو فقط سایه هایی مبهم، کاش میشد جلوی آیینه ایستاد و یک لکهی سیاه را منعکس دید و گفت این صورت من است، هر چه نورانی است مال من نیست.
شکایتها کمکم فروکش کرد، شخصی از بخش دیگری آمد و پرسید آیا غذایشان نیامده، رانندهی تاکسی فی الفور جواب داد یک لقمه هم نمانده، و فروشندهی داروخانه برای نشان دادن حسن نیت، جواب رد قاطعانهی رانندہی تاکسی را تعدیل کرد و گفت شاید باز هم بیاورند. اما چیزی نیاوردند. هوا تاریک شد. از بیرون ساختمان نه صدای غذایی رسید و نه خبری از بخش مجاور صدای گریه آمد و سپس خاموش شد، اگر هم کسی گریه میکرد خیلی آرام می گریست، صدای گریه از دیوارها نفوذ نمی کرد. زن دکتر رفت احوال مرد زخمی را بپرسد، گفت منم، و آهسته پتو را بلند کرد. پای مرد به شکل وحشتناکی درآمده بود، از راه به پایین به شدت متورم بود، و زخم، که دایرہی سیاهی بود با لک و پیس ارغوانی و خونین، خیلی بزرگ تر شده بود، انگار گوشتش از درون کشیده شده بود. بوی زنندهی زخم همزمان متعفن و کمی گیرا بود. زن دکتر پرسید حالتان چه طور است، ممنونم که آمدید، بگویید حالتان چه طور است، بد، درد دارید، آره و نه، منظورتان چیست، درد می کند، اما انگار دیگر پایم مال خودم نیست، انگار از تنم جدا شده، نمی دانم چه جور بگویم، احساس عجیبی است، انگار اینجا دراز کشیده ام تا از پایی که عذابم می دهد مراقبت کنم، این به خاطر این است که تب دارید، لابد، حالا سعی کنید کمی بخوابید. زن دکتر دستش را روی پیشانی مرد گذاشت، خواست برود، که پیش از فرصت شب به خیر گفتن، مرد علیل بازوی او را گرفت و به سوی خود کشید و مجبورش کرد به صورتش نزدیک شود، با صدای آهستهای گفت میدانم که کور نیستید. زن دکتر از فرط تعجب لرزید و زیر لب گفت اشتباه می کنید، چرا این فکر به مغزتان آمده، من هم مثل بقیه ام، سعی نکنید گولم بزنید، من خوب می دانم که شما می توانید ببینید، اما نگران نباشید، به کسی نمی گویم، بخوابید، بخوابید، به من اطمینان ندارید، البته که دارم، قول یک دزد را باور نمی کنید، من که گفتم به شما اطمینان دارم. پس چرا حقیقت را به من نمی گویی، فردا صحبت می کنیم، حالا بخوابید، بله، فردا، اگر هنوز زنده باشم، بهتر است فکر بد نکنیم، می کنم، شاید تب به جای من فکر می کند. زن دکتر پیش شوهرش رفت و در گوشش آهسته گفت زخم وحشتناک شده، مثل قانقاریاست، در این مدت کوتاه بعید است، هر چه هست حالش خیلی بد است، و دکتر مخصوصا با صدای بلند گفت ما هم که اینجا در قفس اسیریم، انگار کوری بس نبود، دست و پایمان هم بسته است. از تحت
شکایتها کمکم فروکش کرد، شخصی از بخش دیگری آمد و پرسید آیا غذایشان نیامده، رانندهی تاکسی فی الفور جواب داد یک لقمه هم نمانده، و فروشندهی داروخانه برای نشان دادن حسن نیت، جواب رد قاطعانهی رانندہی تاکسی را تعدیل کرد و گفت شاید باز هم بیاورند. اما چیزی نیاوردند. هوا تاریک شد. از بیرون ساختمان نه صدای غذایی رسید و نه خبری از بخش مجاور صدای گریه آمد و سپس خاموش شد، اگر هم کسی گریه میکرد خیلی آرام می گریست، صدای گریه از دیوارها نفوذ نمی کرد. زن دکتر رفت احوال مرد زخمی را بپرسد، گفت منم، و آهسته پتو را بلند کرد. پای مرد به شکل وحشتناکی درآمده بود، از راه به پایین به شدت متورم بود، و زخم، که دایرہی سیاهی بود با لک و پیس ارغوانی و خونین، خیلی بزرگ تر شده بود، انگار گوشتش از درون کشیده شده بود. بوی زنندهی زخم همزمان متعفن و کمی گیرا بود. زن دکتر پرسید حالتان چه طور است، ممنونم که آمدید، بگویید حالتان چه طور است، بد، درد دارید، آره و نه، منظورتان چیست، درد می کند، اما انگار دیگر پایم مال خودم نیست، انگار از تنم جدا شده، نمی دانم چه جور بگویم، احساس عجیبی است، انگار اینجا دراز کشیده ام تا از پایی که عذابم می دهد مراقبت کنم، این به خاطر این است که تب دارید، لابد، حالا سعی کنید کمی بخوابید. زن دکتر دستش را روی پیشانی مرد گذاشت، خواست برود، که پیش از فرصت شب به خیر گفتن، مرد علیل بازوی او را گرفت و به سوی خود کشید و مجبورش کرد به صورتش نزدیک شود، با صدای آهستهای گفت میدانم که کور نیستید. زن دکتر از فرط تعجب لرزید و زیر لب گفت اشتباه می کنید، چرا این فکر به مغزتان آمده، من هم مثل بقیه ام، سعی نکنید گولم بزنید، من خوب می دانم که شما می توانید ببینید، اما نگران نباشید، به کسی نمی گویم، بخوابید، بخوابید، به من اطمینان ندارید، البته که دارم، قول یک دزد را باور نمی کنید، من که گفتم به شما اطمینان دارم. پس چرا حقیقت را به من نمی گویی، فردا صحبت می کنیم، حالا بخوابید، بله، فردا، اگر هنوز زنده باشم، بهتر است فکر بد نکنیم، می کنم، شاید تب به جای من فکر می کند. زن دکتر پیش شوهرش رفت و در گوشش آهسته گفت زخم وحشتناک شده، مثل قانقاریاست، در این مدت کوتاه بعید است، هر چه هست حالش خیلی بد است، و دکتر مخصوصا با صدای بلند گفت ما هم که اینجا در قفس اسیریم، انگار کوری بس نبود، دست و پایمان هم بسته است. از تحت