نام کتاب: کوری
دلم می خواست بدانم چه به سر آن دختره آمد، فورشندهی داروخانه پرسید کدام دختره، دختری که هتل بود، چه قدر مرا ترساند، وسط اتاق ایستاده بود، لخت مادرزاد، فقط عینک دودی زده بود، جیغ می کشید که کور شده، حتما همان دختره مرا آلوده کرده. زن دکتر نگاه کرد و دید که دختر آرام عینک دودی اش را از چشم برداشت، و در حالی که از پسرک لوچ می پرسید آیا باز هم بیسکویت می خواهد، مخفیانه عینکش را زیر بالش گذاشت، زن دکتر احساس کرد که از پشت میکروسکوپ ناظر رفتار انسانهایی است که کوچکترین اطلاعی از حضورش ندارند، و این عمل به نظرش ناگهان پست و شنیع آمد. فکر کرد وقتی سایرین نمی توانند مرا ببینند، من هم حق نگاه کردن ندارم. دختر با دستهای لرزان چند قطره در چشمهایش چکاند. به این ترتیب می توانست بگوید که آنچه از چشمهایش سرازیر است، اشک نیست.
پس از چند ساعت، بلندگو اعلام کرد بروند و ناهارشان را بردارند، مردی که اول کور شد همراه با رانندهی تاکسی خواستار رفتن به این مأموریت شدند که انجامش نیازی به دیدن نداشت و کافی بود حس لامسهشان کار کند. کانتینرها از دری که سرسرا را به راهروها متصل می کرد، مقداری فاصله داشت، و برای پیدا کردن کانتینرها دو تایی مجبور شدند چهار دست و پا شوند و یک دستشان را دراز کنند و مثل جارو به زمین بکشند و دست دیگرشان حکم پای سومی را پیدا کند، و اگر برای برگشتن به بخش مشکلی نداشتند، به خاطر چاره ای بود که به ذهن زن دکتر رسید و توجیه آن هم به عنوان یک تجربه ی شخصی خالی از اشکال نبود، پتویی را پاره کرده و به صورت نوار درآورده و با آن نوارها طنابی درست کرده بودند که یک سرش به دستگیره ی بیرونی در بخش وصل بود، و سر دیگر به نوبت به مچ پای فردی که برای آوردن غذ می رفت بسته می شد. آن دو مرد رفتند، این بار بشقاب و قاشق و چنگال فراموش نشده بود، اما سهمیهی غذا فقط برای پنج نفر بود، به احتمال زیاد گروهبان مسؤول مأمورین گشت اطلاع نداشت که شش کور دیگر به بخش اضافه شده اند، چون از بیرون، حتی اگر به آنچه پشت در جریان داشت دقت می شد، در تاریک و روشن سرسرا، فقط بر حسب تصادف می شد کسی را دید که از یک ضلع به ضلع دیگر می رود. رانندہی تاکسی گفت میرود سهمیهی اضافی بخواهد، و تنها رفت، مایل نبود همراه داشته باشد، فریادزنان به سربازها گفت ما پنج نفر نیستیم، یازده نفریم، از آن طرف همان گروهبان جواب داد جوش نزن، هنوز خیلی های دیگر هم بنا است بیایند، لحن گروهبان به نظر راننده تاکسی تمسخرآمیز آمد، چون وقتی به بخش برگشت گفت مثل این بود که دارد مرا مسخره می کند. غذا را تقسیم کردند، پنج پرس بخش بر ده، چون مرد زخمی غذا نمیخورد، فقط آب می خواست، و التماس کرد لبهایش را تر کنند. پوست بدنش سوزان بود. و چون تحمل وزن پتو را روی زخمش نداشت، مرتب آن را کنار می زد، اما هوای سرد

صفحه 45 از 224