پسربچه ی لوچ هم اینجاست. زن دکتر جم نخورد، فقط به شوهرش گفت دارند می آیند. دکتر از تخت برخاست، زنش کمک کرد شلوارش را پایش کند، مهم نبود، کسی چیزی نمی دید، در همان موقع بازداشت شدگان کور وارد بخش شدند، پنج نفر بودند، سه مرد و دو زن. دکتر با صدای بلند گفت آرامشتان را حفظ کنید، عجله نکنید، ما اینجا شش نفریم، شما چند نفرید، برای همه جا هست. نمی دانستند چند نفرند، با این که وقتی از ضلع سمت چپ به این طرف رانده شده بودند، بدنهایشان با هم تماس پیدا کرده و گاه حتی به یکدیگر خورده بودند، اما هنوز نمی دانستند چند نفرند. بار و بنهای هم نداشتند. وقتی در بخش از خواب بیدار شدند و دیدند که کور شده اند و از بخت بدشان نالیدند، بقیه بدون یک لحظه تردید، بی آن که حتی فرصت خداحافظی با اقوام و دوستانی که در آنجا داشتند بدهند، بیرونشان کردند. زن دکتر تذکر داد بهتر است معلوم کنیم چند نفر تازه وارد داریم و اسمشان چیست. بازداشت شدگان کور، بی حرمت و مردد ماندند، اما بالأخره یک نفر باید شروع می کرد، دو نفر از مردها همزمان به حرف آمدند، همیشه همینطور می شود، و همزمان هم ساکت شدند، و مرد سوم بود که گفت شماره ی یک، بعد مکث کرد، انگار می خواست نامش را بگوید، اما آنچه گفت این بود، من افسر پلیسم، و زن دکتر پیش خود گفت اسمش را هم نگفت، او هم می داند که اسم در این جا اهمیتی ندارد. مرد دیگری خودش را معرفی می کرد، شمارہی دو، و روال مرد قبلی را دنبال کرد، من رانندهی تاکسی هستم. مرد سوم گفت شماره ی سه، من فروشندهی داروخانه ام. بعد صدای زنی بلند شد، شماره چهار، من مستخدم هتل هستم، و نفر آخر گفت شماره ی پنج، من کارمند یکی از شرکت هاهستم. این همسر من است، همسرم، کجایی، به من بگو کجایی، زن گفت این جا، اینجا هستم، و گریه سر داد و با قدمهای لرزان و چشمهای باز، و دست هایی که با دریای سفید شیری که به چشمهایش می ریخت کلنجار می رفتند، در راهروی میان دو ردیف تخت به راه افتاد. شوهرش، با اعتماد به نفس بیشتری به سوی او رفت، انگار که زیر لب دعا بخواند، زمزمه می کرد کجایی، کجایی، دستی دست دیگر را یافت، و لحظهی بعد در آغوش هم بودند، گویی یکی شده اند و بوسه هایشان یکدیگر را جست وجو می کرد، بوسه هایی که گاه در هوا گم میشد چون نمی توانستند گونه و چشم و لب یکدیگر را ببینند. زن دکتر هق هق کنان خود را به شوهرش چسباند، گویی او نیز تازه به شوهرش رسیده بود، اما میگفت عجب بدبختی ای، چه مصیبتی. سپس صدای پسرک لوچ شنیده شد که می پرسید مادرم هم آمده. دختری که عینک دودی داشت و روی تختش نشسته بود، آهسته گفت میاد، غصه نخور، میاد.
در بخش، خانه ی واقعی هر کس جایی است که در آن می خوابد، پس تعجبی ندارد که بزرگترین نگرانی تازه واردین انتخاب تخت باشد، در بخش دیگر
در بخش، خانه ی واقعی هر کس جایی است که در آن می خوابد، پس تعجبی ندارد که بزرگترین نگرانی تازه واردین انتخاب تخت باشد، در بخش دیگر