نام کتاب: کوری
مرگ جانور، زهرش هم از بین می رود. زن دکتر از تخت برخاست، روی شوهرش خم شد، می خواست بیدارش کند، اما شهامت نداشت او را از خواب بیرون بکشد و ببیند هنوز کور است. پابرهنه، قدم به قدم، به تخت دزد نزدیک شد. چشمهای دزد باز و بی حرکت بود. زن دکتر آهسته پرسید چطورید. دزد سرش را به سمت صدا چرخاند و گفت بد، رانم خیلی درد می کند، نزدیک بود زن دکتر بگوید بگذارید ببینم، که به موقع خودداری کرد، چه بی احتیاط، اما این درد بود که به یاد نداشت همه در آن جا کورند، و نسنجیده رفتار می کرد، همانطور که اگر چند ساعت پیش تر دکتری بیرون از اینجا به او می گفت بگذارید زخم را ببینم، پتویش را کنار می زد. حتی در آن تاریک روشن، اگر کسی چشم داشت می دید که تشک غرق خون شده و دور تا دور سوراخ سیاه زخم ورم کرده. باند پانسمان باز شده بود. زن دکتر با احتیاط پتو را سر جایش برگرداند، سپس با حرکتی سریع و ظریف دستی به پیشانی دزد کشید. پوست دزد خشک و داغ بود. نور دوبارہ تغییر کرد، ابرها کنار می رفت. زن دکتر به تختش برگشت، اما این بار روی تخت دراز نکشید. شوهرش را نگریست که در خواب نجوا می کرد، به اندامهای نامشخص سایرین زیر پتوهای خاکستری رنگشان نگاه کرد، دیوارهای چرک و تختهای خالی منتظر را دید، و در کمال خونسردی آرزو کرد خودش هم کور شود، تا در پوسته ی ظاهر اشیاء رسوخ کند و به درون واقعیت کوری لاعلاج و خیره کننده شان راه یابد.
ناگهان، از بیرون بخش، احتمالا از سرسرایی که دو ضلع ساختمان را از هم جدا می کرد، صداهای خشم آلودی به گوش رسید، بیرون، بیرون، برو بیرون، دور شو، نمی شود این جا بمانی، دستورها را باید اطاعت کرد. سر و صدا بلندتر شد، بعد خوابید، دری به هم خورد، حالا آنچه شنیده می شد فقط هق هق گریه های اندوه بار بود و گرمب مشخص فردی که در همان لحظه زمین خورده بود. در بخش همه بیدار بودند. سرها به سمت ورودی بخش چرخید، نیازی به دیدن نداشت تا بفهمند چند نفر کور دارند سر می رسند. زن دکتر از جا برخاست، چه قدر دلش می خواست به تازه واردین کمک کند، یک کلام محبت آمیز بگوید، به سوی تختها راهنمایی شان کند، بهشان بگوید یادتان بماند، این تخت شماره ی هفت در سمت چپ است، این شماره ی چهار در سمت راست است، امکان اشتباه نیست، بله، ما در اینجا شش نفربم، دیروز آمدیم، بله، ما اولین کسانی بودیم که آمدیم، اسمهایمان چیست، اسم چه اهمیتی دارد، گویا یکی از مردهایک ماشین دزدیده، بعد هم مردی که ماشینش دزدیده شده اینجاست، دختر مرموزی هم هست که عینک دودی دارد و برای ورم ملتحمهاش توی چشمهایش قطره میچکاند، من که کورم، از کجا می دانم عینکش دودی است، خب بر حسب تصادف، شوهرم چشم پزشک است و دختر به مطب او رفته بود، بله، شوهرم هم اینجاست، همه مان ناگهان کور شدیم، آه، البته، یک

صفحه 40 از 224