نام کتاب: کوری
شدی، مثل بقیه، یک مرتبه دیگر هیچ چیز را نمی دیدم، خانه بودی، نه، پس وقتی از مطب شوهرم بیرون رفتی اتفاق افتاد، کم و بیش، یعنی چه کم و بیش، یعنی بلافاصله پس از بیرون رفتن از مطب نشد، درد داشتی، نه نداشتم اما وقتی چشمهایم را باز کردم کور شده بودم، مال من این طور بود، چه طور بود، چشمهایم بسته نبود، درست وقتی شوهرم سوار آمبولانس شد من هم کور شدم، شانس بود، برای کی، برای شوهرتان، این جوری میتوانید با هم باشید، در این صورت من هم شانس آوردم، بله شانس آوردید، ازدواج کردی، نه، نکرده ام، و حالا هم خیال نمی کنم دیگر کسی ازدواج کند، اما این کوری خیلی غیرعادی است، آن قدر با علم منافات دارد که نمی تواند تا ابد ادامه پیدا کند. حالا آمدیم و ما تا آخر عمرمان همین طور کور ماندیم، ما، همه، خیلی وحشتناک می شود، یک دنیا پر از آدمهای کور، فکرش هم قابل تحمل نیست.
پسرک لوچ اولین کسی بود که از توالت بیرون آمد، لزومی هم نداشت به توالت برود. پاچههای شلوارش را بالا زده بود و جوراب هایش را در آورده بود. گفت من آمدم، و دختری که عینک دودی داشت به سمت صدای او رفت، بار اول و دوم پیدایش نکرد، اما بار سوم دست مردد پسرک را پیدا کرد. اندکی بعد، دکتر بیرون آمد، و بعد از او مردی که اول کور شد، یکیشان پرسید بقیه چه شدند، زن دکتر یک بازوی شوهرش را گرفته بود، و بازوی دیگرش را دختری که عینک دودی داشت لمس کرد و گرفت. تا چند لحظه هیچ کس به مردی که اول کور شد توجه نکرد، بالأخره شخصی دست روی شانه ی او گذاشت. زن دکتر پرسید همه هستیم، شوهرش جواب داد مرد زخمی برای رفع نیاز دیگری در توالت مانده. بعد دختری که عینک دودی داشت گفت شاید توالتهای دیگری هم باشد، من دیگر نمی توانم خودم را نگه دارم، ببخشید، زن دکتر گفت برویم پیدا کنیم، و دوتایی دست در دست رفتند. ده دقیقه بعد برگشتند، مطبی را پیدا کرده بودند که توالت خصوصی داشت. حالا دیگر دزد هم بیرون آمده بود، از سرما و درد رانش می نالید. مجددآ صف را به همان ترتیب قبلی، اما این بار آسان تر و بدون درگیری تشکیل دادند، و به بخش برگشتند. زن دکتر با زیرکی به هر کدام کمک کرد تا تختی را که قبلا اشغال کرده بودند پیدا کنند. قبل از ورود به بخش، انگار که برای همه شان کاری آسان و بدیهی باشد، پیشنهاد کرده بود آسان ترین راه برای پیدا کردن تخت هرکدامشان شمارش تختها از در ورودی بخش است. گفت مال ما دو نفر دو تخت آخر سمت راست است، شماره های نوزدهم و بیستم. اولین کسی که وارد راهروی میان تختها شد، مرد دزد بود. تقریبا لخت بود و از سر تا پا می لرزید و حواسش به این بود که هر طور شده دردش را آرام کند، طبیعی بود که نفر اول باشد. کورمال کورمال از این تخت به آن تخت میرفت و زیر تختا دنبال چمدانش می گشت تا این که آن را پیدا کرد. با شناختن چمدانش، بلند گفت این تخت من است، و اضافه کرد شماره ی چهارده، زن دکتر پرسید کدام سمت، و او با کمی

صفحه 37 از 224