نام کتاب: کوری
می خواهم یک کم بخوابم، چشمتان را درویش کنید می خواهم لباس هایم را بکنم. دختری که عینک دودی داشت به پسرک لوچ گفت تو هم بهتر است بخوابی، همین ور بمان و اگر شب چیزی خواستی، مرا صدا کن، پسرک گفت جیش دارم. با شنیدن این حرف همگی ناگهان احساس کردند به شدت ادرارشان گرفته، و افکاری که از مغزشان گذشت کم و بیش از این قرار بود، خب، با این مشکل چه کنیم، مردی که اول کور شد زیر تخت عقب لگن گشت، اما همزمان مایل بود لگنی نباشد چون از ادرار کردن در حضور دیگران شرم داشت، ولو این که آنها نتوانند او را ببینند، اما صدای ادرار مشخص و خجلت آور است، مردها حداقل از تدبیری استفده می کنند که برای زنها امکان پذیر نیست، و در این مورد شانس بیشتری دارند.
دزد روی تختش نشسته بود و می گفت گندش بگیرد، این جا برای شاش کردن کجا باید رفت؟
دختری که عینک دودی داشت با اعتراض گفت مواظب حرف زدنت باش، یک بچه اینجاست،
به روی چشم، عزیز جان، اما اگر مستراح پیدا نکنی، همین حالاست که شاش پسربچه ات از لای لنگهایش سرازیر شود.
زن دکتر میانه را گرفت و گفت شاید من بتوانم توالت ها را پیدا کنم، یادم هست بویشان به دماغم خورد.
دختری که عینک دودی داشت گفت من هم می آیم، و دست پسربچه را گرفت،
دکتر گفت بهتر است همگی با هم برویم، این جوری در مواقع ضروری راه را یاد می گیریم، ماشین دزد بی آن که جرأت کند حرفش را بلند بزند پیش خود گفت می دانم چه فکری تو کلمات است، تو نمی خواهی همسر مامانیات هر دفعه که من شاشم بگیرد همراهم بیاید. معنی ضمنی این فکر نیاز جسمانی اش را کمی بیدار کرد و او را به تعجب واداشت، انگار که کوری باید از شور جنسی بکاهد. پیش خود فکر کرد خب، پس همه چیز هم از دست نرفته، توی کشته ها و زخمیها هم یک آدم زنده پیدا میشه، و صحبتشان را از یاد برد و به خیال پردازی پرداخت. فرصت زیادی برای این کار پیدا نکرد، دکتر میگفت یک صف درست کنیم، همسرم راهنما می شود، هر کس دستش را روی شانه ی نفر جلویی بگذارد، این جوری دیگر کسی گم نمی شود.
مردی که اول کور شد به صدای بلند گفت من با این مرد هیچ جا نمی روم، به وضوح اشاره اش به شیادی بود که مالش را دزدیده بود.
یا برای پیدا کردن همدیگر و یا برای اجتناب از برخورد به یکدیگر به زحمت می توانستند در راهروی تنگ جم بخورند، بیشتر به این خاطر که زن دکتر مجبور بود مثل کورها راه برود. بالأخره، صف تشکیل شد، دختری که عینک دودی داشت دست پسرک لوچ را در دست گرفته بود و او را راه می برد، پشت سرش دزد با زیرشلوار و زیر پیراهن می آمد، دکتر پشت سر دزد بود، و آخر از همه، مردی که اول کور شد، فعلا مصون از هر نوع تهاجم بدنی. خیلی آهسته حرکت می کردند، انگار به شخصی که هدایتشان می کرد اطمینان نداشتند، با دست آزادشان به عبث در جست وجوی یافتن چیزی محکم مثل در و دیوار بودند. دزد که پشت سر

صفحه 34 از 224