نام کتاب: کوری
گفت دکتر، بهتر است شما ریاست بخش را به عهده بگیرید، هر چه باشد شما دکتر هستید.
-دکتر بی چشم و بدون دارو به چه درد می خورد،
-اما شما صلاحیت دارید.
زن دکتر لبخندی زد، خیال می کنم باید قبول کنی، البته اگر سایرین موافق باشند،
-به نظرم فکر خوبی نباشد،
- چرا؟
- چون فعلا ما اینجا شش نفریم، اماتا فردا حتما بیشتر خواهیم شد، هر روز اشخاص جدیدی خواهند آمد، نمیشود انتظار داشت ریاست کسی را قبول کنند که انتخابش نکرده اند، آن هم کسی که در ازای احترامشان چیزی ندارد به آنها بدهد، ولو فرض کنیم راضی شوند ریاست و مقررات را قبول کنند، در این صورت زندگی کردن در اینجا خیلی سخت می شود، تازه خیلی شانس آورده ایم اگر فقط خیلی سخت باشد.
دختری که عینک تیره داشت گفت من نظر سوئی نداشتم، اما راستش را بگویم، حق با شماست دکتر، هرکی هرکی خواهد شد.
یکی از مردها، یا تحت تأثیر این سخنان و یا چون دیگر نمی توانست خشمش را بخورد، از جا پرید و فریاد کشید این مردک مسؤول بدبختی ماست، اگر می توانستم ببینم، میکشتمش، و به سمتی که تصور می کرد مرد دیگر نشسته باشد، اشاره می کرد. آنقدرها هم از هدف فاصله نداشت، اما حرکت نمایشی اش مضحک بود چون انگشت اتهامش متوجه یک پاتختی بی گناه بود.
دکتر گفت خونسرد باشید، هیچ کس مسؤول یک بیماری همه گیر نیست، همه قربانی هستند،
اگر من انسان خوبی نبودم، اگر کمک نکرده بودم او را به خانه اش برسانم، هنوز صاحب چشمهای عزیزم بودم.
دکتر پرسید شما کی هستید، اما شاکی جواب نداد و به نظر آمد از حرفی که زده ناراحت است.
آنگاه صدای مرد دیگری بلند شد، او مرا به خانه رساند، راست می گوید، اما بعد از موقعیت من سوء استفاده کرد و ماشینم را دزدید،
دروغ است، من چیزی ندزدیدم،
البته که دزدیدی، هر کس ماشینت را زده، من نبودم، پاداش من برای عمل خیرم کوری بود، تازه، خیلی دلم می خواهد بدانم شاهدت کجاست.
زن دکتر گفت این جر و بحث هیچ مسأله ای را حل نمی کند، ماشین بیرون است و شما دو تا این جا. بهتر است آشتی کنید، یادتان باشد که ما باید اینجا همه با هم زندگی کنیم، مردی که اول کور شد گفت من یکی را حساب نکنید، من به بخش دیگری می روم، به دورترین نقطه ی ممکن از این شیاد که دلش آمد مال یک آدم کور را بدزدد، تازه می گوید به خاطر من کور شده، پس همان بهتر که کور بماند، اقلا معلوم می شود که هنوز در این دنیا عدالتی هست. چمدانش را بلند کرد و در حالی که پا به زمین می کشید تاسکندری نخورد، با دست آزادش کورمال کورمال در راهروی میان دو ردیف تخت راه افتاد و پرسید بخش های دیگر کجاست، اما اگر هم جوابی گرفت، نشنید، چون ناگهان خود را زیر باران مشت و لگد ماشین دزد یافت که برای گرفتن انتقام از مردی که موجب تمام مصیبت هایش می دانست، تهدیدش را عملی کرده بود. در آن فضای بسته غلت می زدند و هر

صفحه 32 از 224