اما چهار ساعت بعد ماهی همچنان یک نفس به سوی دریا می رفت و قایق را می کشید، و پیرمرد همچنان سفت سر جایش ایستاده بود و ریسمان را به دوش داشت. او گفت: «ظهر بود گرفتمش، هنوز که هنوزه ندیدمش.»
پیش از گرفتن ماهی کلاه حصیری اش را محکم به سرش نشانده بود و حالا کلاه داشت پیشانی اش را می خورد. تشنه هم بود و آهسته، چنانکه ریسمان تکان نخورد، زانو زد و تا آنجا که می توانست به سوی سینه خزید و یک دستش را به سوی قمقمه آب دراز کرد. درش را باز کرد و کمی نوشید. سپس به پهلوی قایق تکیه داد. روی دگل و بادبان برنیفراشته نشست و کوشید فکر نکند و فقط تحمل کند.
و سپس به پشت سرش نگریست و دید که خشکی ناپیداست. با خود گفت این فرقی نمی کند. از روی روشنایی هاوانا می توانم برگردم. هنوز دو ساعت دیگر مانده است تا آفتاب غروب کند، شاید تا آن
پیش از گرفتن ماهی کلاه حصیری اش را محکم به سرش نشانده بود و حالا کلاه داشت پیشانی اش را می خورد. تشنه هم بود و آهسته، چنانکه ریسمان تکان نخورد، زانو زد و تا آنجا که می توانست به سوی سینه خزید و یک دستش را به سوی قمقمه آب دراز کرد. درش را باز کرد و کمی نوشید. سپس به پهلوی قایق تکیه داد. روی دگل و بادبان برنیفراشته نشست و کوشید فکر نکند و فقط تحمل کند.
و سپس به پشت سرش نگریست و دید که خشکی ناپیداست. با خود گفت این فرقی نمی کند. از روی روشنایی هاوانا می توانم برگردم. هنوز دو ساعت دیگر مانده است تا آفتاب غروب کند، شاید تا آن