نام کتاب: پیرمرد و دریا
می کشید.
خبری نشد. فقط ماهی آهسته دور شد و پیرمرد حتی یک بند انگشت هم نتوانست آن را بالا بکشد. ریسمان محکم را برای ماهیهای سنگین تابیده بودند و پیرمرد آن را بر پشت خود نگه داشت تا چنان کشیده شد که دانه های آب از آن بیرون جست. آنگاه صدای هیس هیس آهسته ای در آب از آن برخاست و پیرمرد پا را به فنه سینه تکیه داد و ریسمان را کشید، و برخلاف کشش ریسمان خم شد. قایق آهسته به سمت شمال غربی براه افتاد. و ماهی هموار پیش می رفت و آنها آهسته با هم بر آب آرام میراندند. طعمه های دیگر همچنان در آب بودند ولی کاری نمیشد کرد.
پیرمرد بلند گفت: «کاشکی پسرک با من بود. ماهیه داره منو میکشه میبره، منم شده ام میخ این ریسمون. میتونم ریسمونو ببندم. ولی می ترسم پاره ش کنه. باید تا می تونم نگرش دارم، هر وقت لازم شد بهش ریسمون بدم. خدا رو شکر که داره میره جلو، فرو نمی ره.»
اگر به سرش زد که به جای جلورفتن فروبرود، هیچ نمیدانم چکار کنم. اگر فرورفت ومرد، هیچ نمیدانم چه کار کنم. ولی یک کاریش میکنم. خیلی کارها هست که می توانم بکنم.
ریسمان را بر پشتش گرفته بود و کج در آب رفتن آن را، و هموار پیش رفتن قایق را به سمت شمال غربی، میپایید.
با خود گفت این میگشدش. تا ابد که نمی تواند این کار را بکند.

صفحه 37 از 117