نام کتاب: پیرمرد و دریا
میبرتش.»
و با خود گفت می چرخد و می خورد. این را بلند نگفت چون که می دانست اگر آدم چیز خوبی را بر زبان بیاورد آن چیز ممکن است روی ندهد. میدانست که این ماهی چه ماهی بزرگی است و با خود گفت در تاریکی گباب را از پهنا در دهان گرفته است و دارد دور می شود. در آن لحظه حس کرد که ماهی از حرکت ایستاد، ولی وزنش همچنان برجاست. آنگاه وزن بیشتر شد و پیرمرد باز هم به ماهی ریسمان داد. فشار شست و انگشتش را لحظه ای زیاد کرد و حس کرد که وزن بیشتر می شود و یک راست پایین می رود.
گفت: «خوردش. خوردش. حالا میذارم خوب بخورتش.»
ریسمان را لای انگشتانش روان کرد و در همان حال دست چپش را به پایین دراز کرد و دم آزاد دو چنبر یدک را به حلقه دو چنبر یدک دیگر گره زد. اکنون آماده بود. سه چنبر چهل بالایی ریسمان پس دست داشت، غیر از ریسمانی که در دستش بود.
گفت: «یک کمی بیشتر بخور. خوب بخور.»
و با خود گفت همچون بخور که نیش قلاب توی دلت فرو برود، کارت را بسازد. یواش بیا بالا، بگذار نیزه را به تنت فروکنم. ها. حاضری؟ خوب خورده ای؟
بلند گفت: «حالا!» و با هر دو دست ریسمان را محکم کشید و یک متری پس گرفت و سپس دوباره و سه باره کشید و هر بار با تمام قدرت بازو و هیکل میخکوب شده اش با این دست و آن دست

صفحه 36 از 117