نام کتاب: پیرمرد و دریا
است. سپس هیچ خبری نشد.
پیرمرد بلند گفت: «الا، یک چرخ دیگه بزن. بیا بوش کن. ببین چه بوی خوبی میده. خوب بخور، بعدش هم گباب هست. سفت و سرد و خوشمزس. خجالت نکش ماهی، بخور.»
با ریسمان میان شست و انگشتش منتظر بود و هم این ریسمان و هم آن ریسمانهای دیگر را میپایید، چون که ممکن بود ماهی اینور و آنور برود. آنگاه باز همان کشش ظریف را حس کرد.
پیرمرد بلند گفت: «داره میخورتش. به حق خدا که بخورتش.» اما نخورد. ماهی رفت و پیرمرد هیچ چیزی حس نکرد.
گفت: «نرفته. خدا خودش میدونه که نرفته. داره چرخ میزنه. لابد یک دفعه دیگه هم به قلاب افتاده، حالا یک چیزی یادش میاد.»
آنگاه تکان ظریف ریسمان را حس کرد و شاد شد. گفت: «فقط می خواست چرخ بزنه. حالا می خورتش.»
کشش ملایم را حس می کرد و شاد بود و آنگاه چیز سختی را حس کرد که سنگینی اش باورنکردنی بود. این وزن ماهی بود و پیرمرد به او ریسمان داد و داد و چنبر اول از دو چنبر یدک را باز کرد. همچنان که ریسمان از میان انگشتان پیرمرد سبک میدوید و پایین می رفت، پیرمرد گرانی گنده ماهی را حس می کرد، هر چند فشار شست و انگشتش بفهمی نفهمی بیشتر نبود.
گفت: «از اون ماهیاس. حالا از پهنا تو دهنشه، داره

صفحه 35 از 117