نام کتاب: پیرمرد و دریا
که پسر از پیشش رفته بود عادت کرده بود تنها به صدای بلند حرف بزند. ولی به یادش نمی آمد. روزهایی که او و پسر باهم ماهی می گرفتند معمولا فقط وقتی با هم حرف می زدند که لازم میشد. شبها و ساعتهایی هم که توفان گیر می شدند با هم حرف میزدند. در دریا بیهوده حرف نزدن در شمار فضائل است و پیرمرد همیشه چنین باور داشت و این رسم را رعایت می کرد. اما اکنون اندیشه هایش را
بارها به صدای بلند میگفت، چون کسی نبود که از شنیدنشان ناراحت .شود.
بلند گفت: «اگه مردم بشنون که من با خودم حرف میزنم خیال میکنن دیوونهم. ولی عیبی نداره، چون دیوونه نیستم. پولدارها رادیو دارن که تو قایق براشون حرف بزنه، خبر بیسبال رو براشون بگه.»
با خود گفت حالا وقت فکر بیس بال نیست. حالا وقت فکر یک چیز است و بس. همان چیزی که مرا برایش زاییده اند. دور و بر این دسته ممکن است یکی از آن درشتها باشد: من از آن آلباکوره هایی که داشتند شکار می زدند یک دانه ولگردش را گرفتم. ولی اینها داشتند به آن دورها می رفتند و تیز هم می رفتند. امروز هر چه روی دریا می بینم تیز می رود، به طرف شمال هم می رود. آیا این ساعت روز این جور است؟ یا یکی از نشانه های هواست که من نمیشناسم؟
اکنون دیگر سبزی ساحل را نمیدید بلکه فقط قله تپه های کبود را می دید که سفید میزد، انگار برف بر آنها نشسته باشد، و ابرها را، که مانند کوههای بلند برفی بالای تپه ها بودند. دریا خیلی

صفحه 32 از 117