نام کتاب: پیرمرد و دریا
سایه زیر فنه قایق گذاشت. دوباره به پاروکشیدن پرداخت و به پاییدن شالوی سیاه بلندبال که اکنون داشت نزدیک سطح آب کار میکرد.
همان طور که پیرمرد شالو را میپایید، شالو باز خود را پایین کشید و بالهایش را برای شیرجه رفتن خواباند و بعد سراسیمه و بیهوده بال زد و سر در پی ماهیهای پرنده گذاشت. پیرمرد اندک برآمدگی آب را دید که پیسوهای درشت با دنبال کردن ماهیهای گریزان پدید می آوردند. پیسوها زیر پرواز ماهیهای پرنده آب را میشکافتند تا وقتی ماهیها باز به آب افتادند نیز به آنها برسند. پیرمرد با خود گفت که این دسته پیسو دسته بزرگی است. خوب هم پخش شده اند و ماهیهای پرنده راهی ندارند. به این مرغ هم چیزی نمی رسد. ماهیهای پرنده خیلی درشتند و تیز هم می پرند.
جهشهای مکرر ماهیهای پرنده و تلاشهای بیهوده شالو را تماشا کرد. با خود گفت دسته پیسوها از دستم در رفته اند. دارند خیلی تند و خیلی دور می روند؛ اما شاید یکی از جدا افتاده هاشان گیرم افتاد، شاید هم ماهی بزرگ من با اینها بود، ماهی بزرگ من باید یک جایی باشد.
ابرهای فراز خشکی اکنون مانند کوه برآمده بودند و ساحل چیزی جز یک خط سبز دراز نبود که تپه های خاکستری کبودفام پشتش خوابیده بودند. آب نیلی تند بود، چنان تند که بنفش میزد. وقتی که پیر مرد به دریای زیر پایش می نگریست ذرات سرخ پلانکتون را، و نور غریبی را که از خورشید می تابید، در آب تیره میدید.

صفحه 26 از 117