نام کتاب: پیرمرد و دریا
می پنداشت که در عمق صد بالاست.
ولی پیرمرد با خود می گفت که من ریسمان را میزان میکنم، چیزی که هست بخت یاری نمی کند. اما کسی چه میداند؟ شاید زد و امروز یاری کرد. هر روز روز تازه ای است. بهتر آن است که بخت یاری کند، ولی تو کارت را میزان کن. آن وقت اگر بخت یاری کرد
آماده ای.
اکنون دو ساعت بود که آفتاب برآمده بود و نگریستن به سوی مشرق دیگر چشم پیرمرد را چندان نمی آزرد. فقط سه قایق در دیدرس او بود و قایقها، دور در سمت ساحل، پست بر آب خوابیده بودند.
پیرمرد با خود گفت که در تمام عمرم آفتاب اول صبح چشمم را زده است. ولی چشمهای من پرسو است. غروب می توانم راست توی خورشید نگاه کنم و چشمم سیاهی نرود. غروب زور خورشید بیشتر است. اما صبح چشم آدم را می زند.
درست در این هنگام بود که پیرمرد شالویی را دید که با بالهای بلند سیاه در آسمان بالای سرش چرخ میزد. پرنده خود را تند پایین انداخت و با بالهای واپس خفته کج فرود آمد و سپس باز به چرخ زدن پرداخت.
پیرمرد به صدای بلند گفت: «این یک چیزی دیده. بی خود نگاه نمیکنه.»
آهسته و یکنواخت به آنجا که پرنده بالایش چرخ میزد پارو کشید. شتاب نمیکرد و ریسمانهایش را راست و سرازیر نگه می داشت.

صفحه 24 از 117