پسر پرسید: «قهوه میخوری؟»
«اول اسبابا رو تو قایق بذاریم، بعد یه پیاله می خوریم.»
در دکه ای که سحرگاه برای ماهیگیرها باز می کرد توی قوطی های شیرعسلی قهوه نوشیدند.
پسر پرسید: «چطور خوابیدی، بابا؟» دیگر داشت بیدار میشد، هر چند هنوز برایش دشوار بود که از خوابش جدا شود.
پیرمرد گفت: «خیلی خوب مانولین، امروز دلم قرصه.»
پسر گفت: «دل منم. حالا باید برم ساردینهای تو و خودم و طعمه های تازه تو رو بیارم. او خودش اسبابامونو میاره. هیچ وقت نمیذاره کسی چیزی بیاره.»
پیرمرد گفت: «حساب ما جداست. وقتی تو پنج سالت هم بود من میذاشتم اسبابا رو برداری.»
پسر گفت: «خودم میدونم. الآن برمی گردم. یک قهوه دیگه بخور. اینجا محل داریم.»
پابرهنه روی سنگهای مرجانی به سوی یخچالی که طعمه ها را در آن نگه می داشتند رفت.
پیرمرد آهسته قهوه اش را نوشید. این خوراک تمام روزش بود و می دانست که باید آن را بنوشد. مدتها بود که حوصله غذاخوردن نداشت و توشه ای با خودش نمی برد. یک قمقمه آب زیر پاشنه قایق داشت و این برای تمام روزش بس بود.
اکنون پسر برگشته بود؛ باساردین و دو طعمه ای که توی روزنامه پیچیده بود. راه را گرفتند و به سوی قایق رفتند، و شن
«اول اسبابا رو تو قایق بذاریم، بعد یه پیاله می خوریم.»
در دکه ای که سحرگاه برای ماهیگیرها باز می کرد توی قوطی های شیرعسلی قهوه نوشیدند.
پسر پرسید: «چطور خوابیدی، بابا؟» دیگر داشت بیدار میشد، هر چند هنوز برایش دشوار بود که از خوابش جدا شود.
پیرمرد گفت: «خیلی خوب مانولین، امروز دلم قرصه.»
پسر گفت: «دل منم. حالا باید برم ساردینهای تو و خودم و طعمه های تازه تو رو بیارم. او خودش اسبابامونو میاره. هیچ وقت نمیذاره کسی چیزی بیاره.»
پیرمرد گفت: «حساب ما جداست. وقتی تو پنج سالت هم بود من میذاشتم اسبابا رو برداری.»
پسر گفت: «خودم میدونم. الآن برمی گردم. یک قهوه دیگه بخور. اینجا محل داریم.»
پابرهنه روی سنگهای مرجانی به سوی یخچالی که طعمه ها را در آن نگه می داشتند رفت.
پیرمرد آهسته قهوه اش را نوشید. این خوراک تمام روزش بود و می دانست که باید آن را بنوشد. مدتها بود که حوصله غذاخوردن نداشت و توشه ای با خودش نمی برد. یک قمقمه آب زیر پاشنه قایق داشت و این برای تمام روزش بس بود.
اکنون پسر برگشته بود؛ باساردین و دو طعمه ای که توی روزنامه پیچیده بود. راه را گرفتند و به سوی قایق رفتند، و شن