روی تختخواب نشست و آن را پوشید.
پیرمرد از در بیرون رفت و پسر به دنبالش بیرون آمد. پسر خواب آلوده بود و پیرمرد دست روی شانه اش گذاشت و گفت: «می بخشی.»
پسر گفت: «عیبی نداره. کار مرد همینه.»
در کوچه سرازیر شدند و به کلبه پیرمرد رفتند، و در تمام راه، در تاریکی، مردان پابرهنه راه می رفتند و دگلهای قایقهاشان را می بردند.
وقتی به کلبه پیرمرد رسیدند پسر جعبه چنبرهای ریسمان را و بنتوک و نیزه را برداشت و پیرمرد دگل و بادبان پیچیده بر آن را به دوش گرفت.
پیرمرد از در بیرون رفت و پسر به دنبالش بیرون آمد. پسر خواب آلوده بود و پیرمرد دست روی شانه اش گذاشت و گفت: «می بخشی.»
پسر گفت: «عیبی نداره. کار مرد همینه.»
در کوچه سرازیر شدند و به کلبه پیرمرد رفتند، و در تمام راه، در تاریکی، مردان پابرهنه راه می رفتند و دگلهای قایقهاشان را می بردند.
وقتی به کلبه پیرمرد رسیدند پسر جعبه چنبرهای ریسمان را و بنتوک و نیزه را برداشت و پیرمرد دگل و بادبان پیچیده بر آن را به دوش گرفت.