گشوده، به او لذت ببخشد؟ کمی خوش خدمتی و تسلای خاطر شیرین در خدمت شما کمک ناچیز مرا تحقیر نکنید.
به سرعت قد راست کرد. ویکتوریا بر می گشت، سبدش خالی بود. یوهانس غرق در عالم خود، پرسید: - پس گل پیدا نکردید؟ - نه، صرفنظر کردم. به دنبالش نگشتم، آنجا فقط نشستم. یوهانس گفت:
- در این مدت من فکر می کردم: ابدا نباید خیال کنید که آزارم داده اید. چیزی وجود ندارد که بخواهید جبران کنید یا با هر گونه تسلای خاطر آرامش کنید.
ویکتوریا، حیرت زده، گفت:
- آه! واقع.. آه، نه... فکر می کردم که آن بار...نمی خواستم که شما به سبب ماجرایی که روی داده به نحو بی پایانی از من کینه به دل داشته باشید.
. نه، از شما کینه ای به دل ندارم.
ویکتوریا باز هم یک لحظه فکر کرد. بعد ناگهان تمام شکوه خود را باز یافت و گفت:
. خیلی خوب است. واقعا باید این را به خودم می گفتم. این ماجرا چندان تأثیری بر شما نگذاشته است. خیلی خوب، دیگر حرفش را نزنیم.
- نه، حرفش را نزنیم. احساس های من امروز هم مثل همیشه برای شما بی اهمیت است.
ویکتوریا گفت: . خداحافظ. به امید دیدار.