زمین نشسته بود و مبدش در کنارش روی زمین قرار داشت. یوهانس به
خانه برنگشت، به پرسه زدن ادامه داد، در جاده قدم زد. هزار فکر به او هجوم می آورد. یک چیز غافلگیر کننده؟ این را اندکی پیش ویکتوریا با صدایی لرزان به او گفته بود. شادی عصبی و شدیدی در او سر بر می کشید و ضربان تندی، دلش را به تپش در می آورد، احساس می کرد مثل این است که بر فراز راه جای گرفته. و آیا فقط تصادف محض نبوده که ویکتوریا امروز هم لباس زرد به تن کرده... به دستی که در گذشته انگشتری داشت نگاه کرده بود . این انگشتر دیگر به دست او نبود.
ساعتی گذشت. عطر جنگل و مزرعه ها او را در میان می گرفت، در نفس و قلبش راه می یافت... نشست، روی زمین دراز کشید، دست ها را پشت گردن حلقه کرد، لحظه ای به صدای فلوت مانند فاخته که از آن سوی آب می آمد گوش سپرد. آوازهای پرنده در اطرافش طنین می افکند.
پس او یک بار دیگر این لحظه را آزموده بود. هنگامی که ویکتوریا با پیراهن زرد و کلاه سرخ خون رنگش در میان معدن سنگ به سوی او می آمد، گویی پروانه ای وقت گذران بود که بر هر سنگی قرار میگرفت و در برابر او توقف کرده بود! لبخندزنان گفته بود: «نمی خواستم مزاحمتان بشوم»؛ لبخندش لعل فام بود، تمامی چهره اش از آن روشنی می گرفت، او بذر ستارگان را می افشاند. رگهای ظریف آبی رنگی برگردنش آشکار شده بود و چند لکهی سرخ رنگ زیر چشم ها، جلایی گرم به او می بخشید. ویکتوریا به بیست سالگی نزدیک میشد.
این چیز غافلگیر کننده؟ او چه نقشه ای داشت؟ شاید می خواست کتاب هایش را به او نشان دهد، این دو یا سه کتاب را جلوی او بگذارد و با تأکید بر این که تمام آنها را خریده و سر صفحه های بسته را با دقت