نام کتاب: ویکتوریا
- نگویید نه، کسل نمی شوید؛ فکرش را کرده ام، برای شما چیز غافلگیر کننده ای دارم. مکث. یوهانس گفت: . دیگر نمی توانید غافلگیرم کنید. ویکتوریا لبش را گاز گرفت؛ لبخند نومیدانه ای از چهره اش گذشت. با صدایی خفه گفت: . می خواهید چه کنم؟ . مادموازل ویکتوریا، هیچ چیز نمی خواهم از شما بخواهم. آن جا روی سنگی نشسته بودم، حالا هم قصد تغییر محل کرده ام. . آه! بله، من در خانه بودم، تمام روز این طرف و آن طرف می چرخیدم، سپس به خودم گفتم که به این جا بیایم. می توانستم در امتداد رودخانه پیش بروم، راه دیگری در پیش بگیرم؛ در این صورت دقیقا به این جا نمی آمدم... . ماد و ازل عزیز، این جا متعلق به شما است نه من. - یوهانس، یک بار به شما بدی کرده ام؛ می خواستم با از بین بردنش، آن را جبران کنم. واقعا چیز غافلگیر کننده ای دارم، فکر میکنم.. یعنی امیدوارم، که باعث لذت شما شود... بیش از این نمی توانم درباره اش بگویم. اما این بار از شما خواهش می کنم که بیایید. . اگر بتواند برای شما مطبوع باشد می آیم. . قول می دهید؟ . بله، از محبتتان هم تشکر میکنم. وقتی به حاشیه ی جنگل رسید برگشت و نگاه کرد. ویکتوریا روی

صفحه 74 از 143