نام کتاب: ویکتوریا
و کلاه سرخ بزرگی به سر گذاشته بود. به نحو غریبی زیبا بود. گردنش برهنه بود.
یوهانس ضمن آن که پایین می رفت، زمزمه کنان گفت: - راهتان را بند آورده ام. به خود مسلط بود تا کمترین هیجانی از خود آشکار نکند.
در آن لحظه رو در روی هم بودند. ویکتوریا برای راه دادن به او تکان نخورد. نگاه هایشان با هم تلاقی کرد. ناگهان ویکتوریا سرخ شد، چهره منقلب، خود را کنار کشید، ولی این کار را با لبخندی کرد.
یوهانس هنگام عبور از مقابل او ایستاد. لبخند اندوهگین ویکتوریا ضربه ای به او وارد آورده بود. بار دیگر دلش به سوی او پرواز کرد، بی هدف گفت:
. طبعأ از آن موقع بارها به شهر رفته اید؟..... بعد از آن بار؟... در مورد گل، به یادم آمد که در گذشته گل همیشه کجا یافت می شده، در پارک شما، روی تپه، در اطراف علامت
ویکتوریا به او رو کرد و برهانس با حیرت دید که چهرهی او بی رنگ و جدی شده است
ویکتوریا گفت:
- می خواهید آن شب جزو ما باشید؟ می توانید به جشن ما بیایید؟ جشنی داریم.
در حالی که باز سرخ می شد ادامه داد:
- دوستانی از شهر خواهند آمد. چند روز دیگر است، تاریخ دقیقش را به شما خواهم گفت. جوابم را بدهید: می خواهید؟
یوهانس جواب نداد. این جشن برای او نبود، او به قصر عادت نکرده بود.

صفحه 73 از 143