آواز خود روی می آورد شنید...
نشست و یک لحظه بی حرکت ماند، سپس شروع به زمزمه کرد. از طرف جاده صدای پاهایی به او نزدیک شد.
روز به پایان خود نزدیک می شد، خورشید ناپدید شده بود، ولی گرما هنوز در هوا موج می زد و آب و جنگل کوهستانی را در آرامشی بی پایان غرق می کرد. زنی رو به معدن، بالا می آمد؛ ویکتوریا بود؛ سبدی به دست داشت.
بوهانس برخاست، سلام کرد و به فکر افتاد که دور شود. ویکتوریا
گفت:
- نمی خواستم مزاحمتان شوم. آمدم ببینم این جاگل هست.
یوهانس جواب نداد. می توانست به خود بگوید که ویکتوریا در باغ خود انواع گل های دنیا را دارد. ویکتوریا ادامه داد: |
- سبدی برای چیدن گل آورده ام؛ ولی شاید گلی نیابم. برای تزیین میز، گل لازم است، زیرا جشنی در پیش داریم.
یوهانس گفت:
- این جا شقایق نعمانی و بنفشه وجود دارد. در گذشته، کمی بالاتر، راز هم وجود داشت، اما برای گل ، باید هنوز خیلی زود باشد.
ویکتوریا خاطرنشان کرد:
- رنگ پریده تر از دفعه ی پیش هستید. بیش از دو سال از آن موقع میگذرد.. شنیده ام نبوده اید، کتاب هایتان را خوانده ام.
یوهانس باز هم جوابی نداد. این فکر به سراغش آمد که از آنجا برود، بگوید: «شب به خیر مادموازل» و برود، فقط چند قدم آن دو را از هم جدا می کرد. ویکتوریا وسط راه باریک بود، پیراهنی زرد به تن داشت